پشماق

«لغت نامه دهخدا»

[پَ] (ترکی، اِ) کفش و این لفظ ترکی است :
کرده خون کشتهء هجران به یک ره پایمال
ور نمی داری مسلم رنگ پشماقش ببین.
خواجو.
و آنرا بشماق و باشماق نیز گویند(1).
پشماگند.
[پَ گَ] (ن مف مرکب، اِ مرکب)چیزی باشد که آنرا پرپشم کنند و مابین پشت ستور و تنگ بار گذارند. (برهان قاطع). خوی گیر. زین یا جل شتر که پالان بر زبر آن نهند. بَردَعَه. (منتهی الارب). بَرذَعَه. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). حِلس. (دستوراللغه)(1). اِکاف. وکافه. قرطان. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). قُرطاط. (نصاب) (منتهی الارب). قِرطاط. وَلیّه. (منتهی الارب) :
کفش عیسی مدوز از اطلس
خر او را مساز پشم آگند.سنائی.
تا چنو خر ز بهر پشماکند
ببرد گاو لوت نقل و شراب.سوزنی.
سیه گلیم خری ژنده جل و پشماکند
که ژندگیش نه درپی پذیرد و نه رفو.
سوزنی.
هم سگان را قلاده زرین است
هم خران را خز است پشماگند.خاقانی.
که بجان آمدم ز محنت و رنج
داغ بیطار و بار پشم آکند.سعدی.
بردعی؛ پشماکندفروش. (تفلیسی). || پالان الاغ. (برهان قاطع). پالان چهارپایان.
(1) - روسها نیز این کلمه را از ترکان گرفته و در همین معنی بکار برند.
(1) - در منتهی الارب حِلس بمعنی گلیم سطبر که بر پشت شتر زیر بردعه نهند آمده است.
اینستاگرام جدول آنلاین
کانال تلگرام جدول آنلاین

موارد بیشتر