«لغت نامه دهخدا»
[پَ دَ کَ / کِ دَ] (مص مرکب) دورکردن معربد و هرزه گوی از خود به لطائف الحیل. (فرهنگ رشیدی) : درنمی گنجد اگر موی شود بیهده گوی هر که بیهوده کند عربده پشمش درکش. نزاری (از بهار عجم). کشیدم پشم در خیل و سپاهش نظامی (از فرهنگ رشیدی). پشمک. [پَ مَ] (اِ مصغر) مصغر پشم. || حلوائی است مشهور. (برهان قاطع). قسمی شیرینی. حلوائی که با کثرت ورزش و کشش چون موی و پشم سازند. نوعی حلوا یعنی شیرینی که بتارهای سپید از هم جدا باشد : میکشد کشکک بچربی هر زمان مشتاق را می برد پشمک بشیرینی دل عشاق را. بسحاق اطعمه. - پشمک قندی؛ همان حلوای پشمک را گویند.