«لغت نامه دهخدا»
[پِ دَ / دِ] (ن مف) بشولیده. پریشان. ژولیده. پراکنده. (برهان قاطع). متفرق : دل درویش سراسیمه به است طرهء دوست پشولیده خوش است. شرف شفروه (از فرهنگ جهانگیری). و نیز رجوع به بشولیده شود. پشه. [پَ شَ / شِ / پَشْ شَ / شِ] (اِ)نوعی از حشرات دیپ تر نموسر(1) که نیش آن ناقل بعض بیماریهاست. موشه. (لغت نامهء اسدی). سارخک. سارشک. سپیدپر. دَر. (برهان قاطع). بعوض. بَعُوضَه. بق. بَقَّه. (زمخشری). بُدّ. خموش. طَیثار. طَثیار. بَرغَش. (منتهی الارب). ابوالیسع(2) : سر پشه و مور تا شیر و گرگ رها نیست از چنگ و منقار مرگ.فردوسی. بیابان چنان شد ز هر دو سپاه که بر مور و بر پشه شد تنگ راه.فردوسی. چنان گشت از انبوه درگاه شاه که بستند بر مور و بر پشه راه.فردوسی. بدانگه که قیصر نباشد به روم نسنجد به یک پشه این مرز و بوم.فردوسی. اگر پیل با پشه کین آورد همه رخنه در داد و دین آورد.فردوسی. اگر با تو یک پشه کین آورد ز تختت به روی زمین آورد.فردوسی. چنان برگرفتم ز زین خدنگ که گفتی ندارم بیک پشه سنگ.فردوسی. بیاورد از آن بوم چندان سپاه که بر مور و بر پشه بربست راه.فردوسی. سپاه است چندان ابا ساوه شاه که بر مور و بر پشه بستند راه.فردوسی. بیاورد شاپور چندان سپاه که بر مور و بر پشه بربست راه.فردوسی. سپاه اندرآمد بتنگ سپاه ببستند بر پشه و مور راه.فردوسی. تا صعوه بمنقار نگیرد دل سیمرغ تا پشه نکوبد بلگد خرد سر پیل. منجیک (از لغت نامهء اسدی). ناید زور هزبر و پیل ز پشه ناید بوی عبیر و گل ز سماروغ.عنصری. ز آتش آب کند حلمش و ز رو با دوست(3) ز پیل پشّه کند سهمش و ز شیر شکال. فرخی. بسا که تو بره اندر ز بهر دانگی سیم شکست خواهی خوردن ز پشه و ز هوام. فرخی. از پشه عنا و الم پیل بزرگست وز مور فساد بچهء شیر ژیانست.منوچهری. تا باد بجنبد نبود خود ز پشه باک. منوچهری. گر بر سر خاشاک یکی پشه بجنبد آن پرزدن پشه عیان در نظر ماست. ناصرخسرو. پشه ز چه یک روز زید پیل به صد سال زیرا ز پشه پیلان در رنج و عنائند. ناصرخسرو. خصم مسکین پیش خسرو کی تواند ایستاد پشه کی جولان کند جائی که باد صرصر است. معزی. پیر در دست طفل گردد اسیر پشه گیرد چو باشه گردد پیر.سنائی. پشه از پیل کم زید بسیار زانکه کوته بقا بود خونخوار.سنائی. قوت پشه نداری چنگ با پیلان مزن همدل موری نه ای پیشانی شیران مخار. جمال الدین عبدالرزاق. با سینهء من چه کینه گردون را با پشه عقاب را چه ناورد است. خاقانی. دیگران کی به پایهء تو رسند پشه را کی بود مهابت پیل.ظهیر. سلیمانی افتاده در پای مور همان پشه ای کرده بر پیل زور.نظامی. پشه کی داند که این باغ از کی است در بهاران زاد و مرگش در دی است. مولوی. پشه چو پر شد ��زند پیل را با همه تندی و صلابت که اوست.سعدی. باشه چون پشه را شکار کند.اوحدی. جائی که عقاب پر بریزد از پشهء لاغری چه خیزد.؟ قِرقِس؛ پشهء ریزه. قِرس؛ پشهء خرد. قَمَص؛ پشهء ریزه ای بر آب ایستاده (راکد). (منتهی الارب). || مجازاً، بمعنی ذَرّه : بیامد بنزد دبیر بزرگ بدو گفت کاین پهلوان سترگ بیک پشه از بن ندارد خرد ازیرا کسی را بکس نشمرد.فردوسی. - آغال پشه؛ شجره البق. رجوع به آغال پشه شود. - پشهء آبی؛ قسمی پشه که تخم در آب نهد. - پشه لگدش زده است؛ دردی وهمی دارد، یا هیچ درد ندارد چنانکه عرب گوید به داءُ ظبی. بعلت نازپروردی، اندک چیزی را بیماری گمان برده. از نازک طبعی و ناز گمان ناتندرستی بخود میبرد. - مثل پشه و باد؛ دو چیز یا دو کس که وجود یکی سبب عدم دیگریست. . (فرانسوی) (1) - Dipteres nemoceres . (فرانسوی) (2) - Cousin. Moustique (3) - ظ: ز دشمن دوست.