پهلوان

«لغت نامه دهخدا»

[پَ لَ / لِ] (اِ) منسوب به پهلو (پارت) با الف و نون علامت نسبت نه جمع، و مجازاً بمعنی سخت توانا و دلیر و زورمند بمناسبت دلیری قوم پارت. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). مردم سخت و توانا و دلاور و قوی جثه و بزرگ و ضابط و درشت اندام و درشت گوی. (برهان). دلیر(1). بطل. مرد زورمند. یل. کمی: پهلوان این کارست؛ بنیرو و دلیری از عهدهء آن برمی آید. ||امیری که بمردی و سپاهکشی از او بهتر نباشد. (نسخه ای از لغت نامهء اسدی). سپهبد بر لشکر. (صحاح الفرس). سپهبد لشکر باشد بر لشکر تمام. (نسخه ای از لغت نامهء اسدی):
همانا بفرمان شاه آمدی
گر از پهلوان سپاه آمدی.فردوسی.
نهادند آوردگاهی بزرگ
دو جنگی بکردار ارغنده گرگ
به آوردگه شد سپه پهلوان
بقلب اندرون با گروه گوان.فردوسی.
بدان تن سراسیمه گردد روان
سپه چون زید شاد بی پهلوان.فردوسی.
برآراست رستم سپاهی گران
زواره شدش بر سپه پهلوان.فردوسی.
بسا پهلوانان کز ایران زمین
که با لشکر آیند پر درد و کین.فردوسی.
کسی کو بود پهلوان جهان
میان سپه در نماند نهان.فردوسی.
نه موبد بود شاد و نه پهلوان
نه او در جهان شاد و روشن روان.فردوسی.
ورا پهلوان کرد بر لشکرش
بدان تا به آیین بود کشورش.فردوسی.
بزانوش بد نام آن پهلوان
سواری سرافراز و روشن روان.فردوسی.
چو شب تیره شد پهلوان سپاه
به پیلان آسوده بربست راه.فردوسی.
بیامد سبک پهلوان با سپاه
بیاورد لشکر بنزدیک شاه.فردوسی.
چنین گفت پس شاه با پهلوان
که ایدر همی باش روشن روان.فردوسی.
همه پهلوانان ایران زمین
بشاهی برو خواندند آفرین.فردوسی.
فرستاده ای جست روشن روان
فرستاد موبد بر پهلوان...
فرستادهء موبد آمد دوان
ز جائی که بد تا در پهلوان.فردوسی.
یکی پهلوان داشتی نامجوی
خردمند و بیدار و آرامجوی.فردوسی.
چو جنگ آمدی نورسیده جوان
برفتی ز درگاه با پهلوان.فردوسی.
چه نیکوتر از پهلوان جهان
که گردد ز فرزند روشن روان.فردوسی.
چنین گفت با پهلوان زال زر
چو آوند خواهی بتیغم نگر.فردوسی.
که تا من شدم پهلوان از میان
چنین تیره شد بخت ساسانیان.فردوسی.
شهنشاه را نامه کردی بدان
هم از بدهنر مرد و از پهلوان.فردوسی.
بپرسید از او پهلوان از نژاد
بر او یک بیک سروبن کرد یاد.فردوسی.
چو دانی و از گوهری پهلوان
مگر با تو او برگشاید زبان.فردوسی.
مرا با چنین پهلوان تاو نیست
و گر رام گردد به از ساو نیست.فردوسی.
کجا او بود من نیایم بکار
که او پهلوانست و گرد و سوار.فردوسی.
اگر پهلوان زاده باشد رواست
که بر پهلوانان دلیری سزاست.فردوسی.
یکی جام پر بادهء خسروان
بکف برنهاد آن زن پهلوان.فردوسی.
یکی پهلوان بود شیروی نام
دلیر و سرافراز و جوینده نام.فردوسی.
یکی پهلوان بود دهقان نژاد
دلیر و بزرگ و خردمند و راد.فردوسی.
خروشیدن پهلوانان بدرد
کنان گوشت از بازو آزاده مرد.فردوسی.
جوان بود و از گوهر پهلوان
خردمند و بیدار و روشن روان.فردوسی.
بیامد سوی کاخ دستان فراز
یل پهلوان رستم سرفراز.فردوسی.
ز خوشی بود مینوآباد نام
چو بگذشت ازو پهلوان شادکام.اسدی.
خضر علیه السلام گفت پهلوان و مقدمهء لشکر مرا باید بودن، پس اسکندر همهء لشکر در فرمان او کرد. (اسکندرنامه، نسخهء نفیسی). اما جهان پهلوان بزرگتر مرتبتی بوده است از بعد شاه و از فرود آن پهلوان و سپهبد برآنسان که اکنون امیر گویند. (مجمل التواریخ والقصص ص420).
فرزانه سید اجل مرتضی رضا
کاولاد مرتضی و رضا راست پهلوان.
سوزنی.
نامیست از پهلوان شرق و همچون پهلوان
دل ز مهر زر بریده همچو مهر زرنگار.
سوزنی.
کیخسرو دین که در سپاهش
صد رستم پهلوان ببینم.خاقانی.
وی پهلوان ملکت داودیان بگوهر
شایم بکهتریت که بد گوهری ندارم.خاقانی.
روز و شب است ابلق دورنگ و گفته اند
کز نام پهلوان عجم داغ ران ماست.خاقانی.
اسلام فخر کرد بدور همام و گفت
ملت درست پهلو ازین پهلوان ماست.
خاقانی.
شهریار فلک غلام که هست
هر غلامیش پهلوان ملوک.خاقانی.
از غلامان سرایش هر وشاق
بر عراقین پهلوان باد از ظفر.خاقانی.
شمشیر دو قطعتش به یک زخم
پهلوی سه پهلوان شکافد.خاقانی.
سلام من که رساند بپهلوان جهان
جز آفتاب که چون من درم خریدهء اوست.
خاقانی.
ترسان عروس ملک چو دخت فراسیاب
در ظل پهلوان تهمتن مکین گریخت.
خاقانی.
هر غلامیش را ز سلطانان
پهلوان جهان خطاب رساد.خاقانی.
تو ای پهلوان کامدی سوی من
نگهدار پهلو ز پهلوی من.نظامی.
کند هر پهلوی خسرو نشانی
تو هم خود خسروی هم پهلوانی.نظامی.
گفت پیغمبر که ان فی البیان
سحراً و حق گفت آن خوش پهلوان.مولوی.
ط -امثال:طپهلوان زنده را عشقست.ظ
طگرز خورند پهلوان باید باشد.ظ
||جِ پهلو:
چو پرویز بیباک بود و جوان
پدر زنده و پور چون پهلوان.فردوسی.
چنین بود آیین شاه جهان
چنین بود رسم سر پهلوان.فردوسی.
چنین گوید از دفتر پهلوان
که پرسید موبد ز نوشین روان.فردوسی.
- پهلوان افسانه؛ بطل الروایه. بطل القصه. ترجمهء کلمهء فرانسهء هرو(2). قهرمان. مرد داستان. مرد فوق العاده.
||در تداول فارسی زبانان قرون اخیر، کشتی گیر، زورخانه کار، که فنون کشتی نیک داند. که بفنون زورآوری و ورزشکاری آشنا باشد. ج، پهلوانان.
- پهلوان سپهر؛ مریخ.
- جهان پهلوان.؛
- سپه پهلوان.؛ (فردوسی).
رجوع به هر یک از این کلمات در ردیف خود شود.
(1) - Brave. Vaillant.
(2) - Heros.
اینستاگرام جدول آنلاین
کانال تلگرام جدول آنلاین

موارد بیشتر