«لغت نامه دهخدا»
[گَ تَ] (مص مرکب)پیچان شدن. پیچان گردیدن. با پیچ و خم شدن. پیچنده گشتن: اقلعط الشعر اقلعطاطاً؛ پیچان گشت موی. (منتهی الارب). - پیچان گشتن از غمی (تشویشی یا رنجی)؛بی آرام و پرتشویش گردیدن دل بدرد آمدن از اندوهی : چو بشنید بهرام گفتار اوی دلش گشت پیچان ز کردار اوی.فردوسی. چو از کار رومی بپرداخت شاه دلش گشت پیچان ز بهر سپاه.فردوسی. پر از درد شد شه ز تیمار او دلش گشت پیچان ز کردار او.فردوسی. چو ویس از درد دل نالید بسیار ز بس تیمار پیچان گشت چون مار. فخرالدین اسعد (ویس و رامین).