آب حیات

«لغت نامه دهخدا»

[بِ حَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آب زندگانی :
آب حیات زیر سخنهای خوب اوست
آب حیات را بخور و جاودان ممیر.
ناصرخسرو.
کنونم آب حیاتی بحلق تشنه فروکن
نه آنگهی که بمیرم به آب دیده بشویی.
سعدی.
سیاهی گر بدانی عین ذاتست
بتاریکی درون آب حیات است.
شیخ محمود شبستری.
طبیبی چه خوش گفت در خاک بلخ
که آب حیاتست داروی تلخ.
امیرخسرو دهلوی.
چو هست آب حیاتت به دست تشنه ممیر
فلاتمت و من الماء کل شی ء حی.حافظ.
|| بمجاز، دهان معشوق. || قسمی از شیرینی و حلوا. || نوعی از شراب به ادویهء تند آمیخته و آن را ماءالحیات نیز گویند. || نوعی از مهره ها برنگ زرد که زنان از آن دستبند و امثال آن کنند.
اینستاگرام جدول آنلاین
کانال تلگرام جدول آنلاین

موارد بیشتر