«لغت نامه دهخدا»
[دَ] (مص) انگیختن و تحریک و اغرا و برشورانیدن و تیز کردن بر خصومت و جنگ و فتنه. بشورانیدن بر کسی. آشوفتن کسی بر دیگری : شتربه... گفت واجب نکند که شیر بر من غدر کند لیکن او را بدروغ بر من آغالیده باشند. (کلیله و دمنه). بر آغالیدنش استیز کردند بکینه چون پلنگش تیز کردند.ابوشکور. تو لشکر برآغال بر لشکرش بیکبار تا خیره گردد سرش.فردوسی. مطربان را بهم برآغالد وز میانه سبک برون کالد.مسعودسعد. سگ سگ است ارچه بیاغالندش کاستخوان خوارهء شیر اجم است.خاقانی. و رجوع به برآغالیدن و بیاغالیدن شود. || آشوفتن. پریشان و پراکنده کردن. بر باد دادن : بگرد عارض آن زلف را بیاغالد بروم قافلهء زنگبار بگشاید.حسن کاشی. برای این معنی رجوع به آغالیش شود. - برآغالیدن چشم بر کسی؛ دریدن چشم بر روی کسی از روی غضب، یا بگوشهء چشم دیدن در او به تحقیر. حملقه : که با خشم چشم ار برآغالدت بیک دم هم از دور بفتالدت.اسدی. رجوع به آغول و آغیل و چشم آغیل شود. محارشه؛ سگان را بر یکدیگر برآغالیدن. (زوزنی). - بر یکدیگر برآغالیدن؛ توریش. (زوزنی). || ناجویده فروبردن. بلع. اوباریدن. (برهان). || تنگ فراگرفتن. (برهان). و این مصدر متعدی است و از آنرو آغالانیدن و آغالاندن نیامده است.