«لغت نامه دهخدا»
[دَ] (مص مرکب) برگرداندن. (ارمغان آصفی). واپس دادن. (ناظم الاطباء). برگردانیدن. (آنندراج). پس دادن : موسی گفت بمن بگرو تا من خدای را دعا کنم تا ترا جوانی بازدهد. و قوت بازدهد. (ترجمهء طبری بلعمی). بدو بازدادند فرزند اوی بخوبی بجستند پیوند اوی.فردوسی. ز بس کز جهان آفرین کرد یاد ببخشود و دیده بدو بازداد.فردوسی. بمن بر ببخشای تخت و کلاه مرا بازده باز گنج و سپاه.فردوسی. دل بازده بخوشی ورنه ز درگه شه فردات خیل تاشی ترک آورم تتاری. منوچهری. این پدریان نخواهند که این مال خداوند بازخواهد چه ایشان خود آلوده اند و مال ستده اند، دانند که باز باید داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 258). فرمود تا رسول او را بخوبی بازگردانیدن بر آن شرط که هر قلعت از حدود غرجستان گرفته بازدهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص114). و آن شتر و گوسفندان که بغارت برده بود همه بازداد. (تاریخ سیستان). پس صلح کردند و کیکاوس را بازدادند. (فارسنامهء ابن البلخی). دیده را خواب ز خون خاست که خون آرد خواب هرچه خون جگر است آن به جگر بازدهید. خاقانی. چرا قوم را بمن نسپردی تا بسلامت بتو بازدهم؟ (قصص الانبیاء ص114). گنده پیر گفت: جامه قبول نکرد و بمن بازداد. (سندبادنامه ص244). هر دو چنگ در پیرزن زدند که دروغ میگوئی، زر ما بازده، قاضی حکم کرد که زر بازده. (سندبادنامه ص 295). شکنجه بر کعبش نهادند تا ودایع و ذخایر پس داد و دفاین بدست بازداد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص344). کفش دهی بازدهندت کلاه پرده دری پرده درندت چو ماه.نظامی. تو نیکوئی کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز. سعدی (صاحبیه). سالار دزدان را بر او رحمت آمد، جامه اش بازداد. سعدی (گلستان). دل شکسته مروت بود که بازدهند که باز میدهد این دردمند را دل ریش؟ سعدی (خواتیم). دهن خویش به دشنام میالا زنهار کاین زر قلب به هر کس که دهی بازدهد. صائب. || سپردن. تسلیم کردن : جان گرامی به پدر بازداد کالبد تیره به مادر سپرد.رودکی. زآنچه کردهست پشیمان شد و عذر همه خواست عذر پذرفتم و دل در کف او دادم باز. فرخی. و زنان را رسوا میکرد و بدست رنود بازمیداد. (فارسنامهء ابن البلخی ص84). || سپردن. واگذار کردن. در اختیار کسی نهادن : و خاقان کیماک را یازده عامل است و آن اعمال بمیراث بفرزندان آن عامل بازدهند. (حدود العالم). ز پیری مرا تنگدل دید دهر به من بازداد از گناهش دو بهر.فردوسی. || بازگرداندن. پس دادن. دیگر بار دادن : منذر با همه سپاه سلام کردند بر ملکی او [ بهرام گور ] و گفتند ملک عرب و عجم تراست و ما همه فرمانبرداریم... و منذر بپذیرفت و گفت من نیارامم تا ملک بتو بازدهم و ترا بر تخت مملکت نشانم. (ترجمهء طبری بلعمی). و دعا میکردند که بار خدایا تو یونس را بما بازده، پس خداوند یونس را فرمود... (قصص الانبیاء ص136). دویم آنکه پادشاهی بمن بازدهد. (قصص الانبیاء ص 79). بلیناس کتاب بستد و همی نگریست آنچه خواست، شیطان گفت پس اکنون بازده. (مجمل التواریخ و القصص). ایزدتعالی بینی بمن بازداد. (کلیله و دمنه). || باز دادن وام؛ ادای قرض کردن. دین خود را پس دادن. پرداختن : بازده این وام و ببر سود از آنک سود حلالستت و مایه حرام.ناصرخسرو. بر تو موکلند بدین وام روز و شب بایدت بازداد بناکام یا بکامناصرخسرو. هاتف خلوت به من آواز داد وام چنان کن که توان بازداد.نظامی. || کوفتن. زدن : این طبیبان غلط بین همه محتالانند همه را نسخه بدرید و بسر بازدهید. خاقانی. || تحویل دادن. رد کردن : مرکب استانید و پس آواز داد آن سلام و آن امانت بازداد.مولوی. عدل و سیر نیکو بر مسلمانان بگسترید و همهء مال و املاک ایشان بدیشان باز داده. (تاریخ سیستان). || صدا بازدادن؛ منعکس کردن صوت : آخر آوازی در کوهی دهی صدائی باز دهد. (سندبادنامه ص54). بانگ گاوی که صدا بازدهد عشوه مخر که سها گوی ز خورشید مصفا نبرد. حافظ (از آنندراج) (ارمغان آصفی). || پاسخ بازدادن؛ جواب دادن : خردمند پاسخ چنین داد باز که بر شه گشایم در بسته باز.نظامی. || خبر باز دادن؛ خبر رساندن. خبر آوردن. اطلاع دادن : آن جگرگوشهء من نزد شما بیمار است دوش دانید که چون بود، خبر بازدهید. خاقانی. بقوت ناطقه از اسرار خویش خبر بازمیدهد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص2). || در عوض دادن. در برابر دادن. بدل از چیزی دادن : و اگر یک قبا پاره شده است سه قبا بازدهد [ بوالقاسم پسر حصیری ]. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص157). || بنام خود بازدادن؛ بخود نسبت دادن : نسخهء دیگر که احمدبن اسحاق زعفرانی جهبذ بنام خود بازداده است و آن این است. (تاریخ قم ص153). || سرایت کردن : عدد بیماریهای رطوبت زجاجیه هم چند بیماریهای بیضیه باشد و مضرتهاء آن به جلیدیه بازدهد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و هر عارضه که مشیمیه را افتد مضرت آن به جلیدیه بازدهد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). همهء انواع آماس سپرز با گرانی بود و با دردی که از سوی چپ به حجاب بازدهد و تا به شانه و چنبر گردن برآید. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و آن را که عفونت به گوهر دندانها بازدهد دندان را بتراشند و برندند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || باز بعدم دادن؛ نیست و نابود کردن. (ارمغان آصفی). || پشت بچیزی بازدادن؛ پشت کردن به چیزی. (ناظم الاطباء).