باژ گرفتن

«لغت نامه دهخدا»

[گِ رِ تَ] (مص مرکب)باژستدن. باج گرفتن. و رجوع به باژ و باژگاه شود. || خاموشی بعد از زمزمه کردن و دعا خواندن بهنگام غذا :
مبادا که دین نیاکان خویش
گزیده جهاندار و پاکان خویش
گذارم، بدین مسیحا شوم
بگیرم بخوان باژ و ترسا شوم.فردوسی.
- به باژ اندرآمدن؛ خاموشی گزیدن پس از زمزمه :
چو برسم بدید اندر آمد به باژ
نه گاه سخن بود و گفتار ژاژ.فردوسی.
و رجوع به باژ و باج و باژگاه شود.
اینستاگرام جدول آنلاین
کانال تلگرام جدول آنلاین

موارد بیشتر