«لغت نامه دهخدا»
[فَ دَ / دِ] (نف) آنکه بافتن کار دارد. آنکه بافد. (از ناظم الاطباء). نساج. جولاهه. (آنندراج) (شعوری). حائک. جولاه. ناسج. پای باف. گوفشانه. شاتن. (منتهی الارب). واشیه. (منتهی الارب). وصاد [ وَ ص صا ] (منتهی الارب) : بوریاباف اگر چه بافنده ست نبرندش بکارگاه حریر.سعدی (گلستان). از کمانی سست، سخت انداختن کار هر بافنده و حلاج نیست.جامع التمثیل. سخنهایت کنی چون در خوشاب مشو بافندهء لفاف و کذاب. (از فرهنگ شعوری). || در شعر ذیل ظاهراً بمعنی سخن باف و استدلال کننده و نکته سنج است : عقل بافنده ست منشان عقل را بر تخت عشق آسمان عشاق را و ریسمان جولاه را. سنائی. || بمجاز، بیهوده گوی. احمق. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 192).