«لغت نامه دهخدا»
[بَ اَ] (ص مرکب) بدنژاد. فرومایه. (آنندراج). بدذات. بشوتن. بدسرشت. پست نژاد. (از ناظم الاطباء). بدنسب. بدگوهر. بدگهر. بی گوهر. نانجیب. (یادداشت مؤلف). قَمْهَد. (منتهی الارب) : می آزاده پدید آرد از بداصل فراوان هنر است اندرین نبید.رودکی. ز بداصل چشم بهی داشتن بود خاک در دیده انباشتن.فردوسی. از مردم بداصل نخیزد هنر نیک گویند نخستین سخن از نامهء پازند آنست که با مردم بداصل مپیوند.لبیبی. کافور نخیزد ز درختان سپیدار.منوچهری. کی گردد مه مردم بداصل بدعوی کی گردد نو پیرهن کهنه به آهار.سنایی. مرد بداصل هست بدکردار مطلب بوی نافه از مردار.مکتبی.