«لغت نامه دهخدا»
[بَ دَ] (اِخ) مخفف بدخشان. (برهان قاطع). بدخشان که دارای معدن لعل و طلا میباشد و گوسپند آنجا ببزرگی معروف است. (ناظم الاطباء). || لعل. (فرهنگ رشیدی). و چون لعل از بدخش آرند، لعل را نیز بدخش گویند. (از برهان قاطع). لعل را بمجاز بدخش گویند. (از انجمن آرا) (از آنندراج) : از مروارید و یاقوت و زمرد و بدخش و فیروزه. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص535). - بدخش جرم؛ که جرم آن از لعل باشد. سرخ چون لعل یا شراب : بازارگان عیش و ز جام بدخش جرم بازارگان جرم(1) و بدخشان شکستنش. خاقانی (دیوان سجادی ص530). - بدخش مذاب؛ لعل. (ناظم الاطباء) (آنندراج). لعل گداخته. (فرهنگ رشیدی). کنایه از لعل بدخشان. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) : صبح ستاره نمای خنجر تست اندر او گاه درخش جهان گاه بدخش مذاب. خاقانی (از آنندراج). - || شراب سرخ لعلی رنگ. (ناظم الاطباء). شراب لعل. (برهان قاطع). شراب. (فرهنگ رشیدی). شراب ارغوانی. (آنندراج). || خون. (فرهنگ رشیدی). || بدخشی. بدخشانی. (برهان قاطع) (هفت قلزم) : طفل را سیبکی دهند بنقش بستانند از او نگین بدخش. سعدی (صاحبیه). و رجوع به مادهء بعد شود. (1) - ن ل: جرم بدخشان. جرم در مصراع دوم نام محلی است. رجوع به جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی شود.