«لغت نامه دهخدا»
[بَ] (حامص مرکب) بدبختی. تیره بختی. بدروزگاری : همان بند بلا بر هم شکستم وز آن زندان بدروزی بجستم. (ویس و رامین). بدان زاری و بدروزی همی گشت چو ماهی چند بر رفتنش بگذشت. (ویس و رامین). به بدروزی و تنهایی بمیرد پس آنگه دشمنش جایش بگیرد. (ویس و رامین). علم کز بهر حشمت آموزی حاصلش رنج دان و بدروزی.سنایی.