بدروزی

«لغت نامه دهخدا»

[بَ] (حامص مرکب) بدبختی. تیره بختی. بدروزگاری :
همان بند بلا بر هم شکستم
وز آن زندان بدروزی بجستم.
(ویس و رامین).
بدان زاری و بدروزی همی گشت
چو ماهی چند بر رفتنش بگذشت.
(ویس و رامین).
به بدروزی و تنهایی بمیرد
پس آنگه دشمنش جایش بگیرد.
(ویس و رامین).
علم کز بهر حشمت آموزی
حاصلش رنج دان و بدروزی.سنایی.
اینستاگرام جدول آنلاین
کانال تلگرام جدول آنلاین

موارد بیشتر