«لغت نامه دهخدا»
[بَ کَ / کِ دَ / دِ] (ن مف مرکب)نعت مفعولی از برکشیدن. بلند برشده : درختی است این برکشیده بلند که بارش همه زهر و برگش گزند.فردوسی. || برپاشده. ساخته : نگارندهء برکشیده سپهر کزویست پرخاش و آرام و مهر.فردوسی. جور از این برکشیده ایوانست که بر او مشتری و کیوانست.ادیب صابر. سراپرده بسدره سرکشیده سماطینی بگردون برکشیده.نظامی. چون بر آن دود رفت گامی چند خرگهی دید برکشیده بلند.نظامی. پیش آن شاهدان قصر بهشت غرفه ای بود برکشیده ز خشت.نظامی. گوی زمین ربودهء چوگان عدل اوست وین برکشیده گنبد نیلی حصار هم.حافظ. || ترقی یافته. ترقی کرده. بالارفته. بالابرده. نواخته. پرورده : بس کس که شد ز خدمت آن خواجه همچو من هر روز برکشیده و مسعود و بختیار.فرخی. خلاف تو بر دشمنان نیست فرخ ازیرا که تو برکشیدهء خدایی.فرخی. نه برکشیدهء او را فلک فروفکند نه راست کردهء او را کند زمانه تباه.فرخی. وزیرزادهء سلطان و برکشیدهء او بزرگ همت ابوالفتح سرفرازتبار.فرخی. آنانکه برکشیدهء خداوند ماضی اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص372). جهان بخیره کشی بر کسی کشید کمان که برکشیدهء حق بود و برکشندهء ما.خاقانی. || آخته. آهیخته. مسلول : بسیم و زر تو غنی بودی و بجاه غنی کنون برهنه شدی همچو برکشیده حسام. فرخی. تیغ آفتاب از نیام صبح برکشیدهء ارادت او. (سندبادنامه ص2). || راست و ببالا بررفته. استوار : بپای پست کند برکشیده گردن شیر بدست رخنه کند لاد آهنین دیوار.عنصری. || بستن. - تنگ برکشیده؛ آماده و مجهز گشته. مصمم شده : مهرگانت خجسته باد و دلت برکشیده بر اسب شادی تنگ.فرخی.