«لغت نامه دهخدا»
[بِ / بُ کَ دَ] (مص مرکب)بیرون کردن. خارج کردن. اخراج کردن : عصیب و گرده برون کن تو زود و بر هم کوب جگر بیازن و آکنج را بسامان کن.کسائی. زدش بر زمین همچو شیر ژیان چنان کز تن وی برون کرد جان.فردوسی. روزیش خطر کردم و نانش بشکستم بشکست مرا دست و برون کرد ز خیزی. مشفقی بلخی. رحم ناورد به پیران و جوانهاشان تا برون کرد ز تن شیرهء جانهاشان. منوچهری. تعویذ وفا برون کن از گردن ورنه به جفا گلوت بفْشارد.ناصرخسرو. به نیسان همی قرطهء سبز پوشد درختی که آبان برون کرد ازارش. ناصرخسرو. نکوهش مکن چرخ نیلوفری را برون کن ز سر باد خیره سری را. ناصرخسرو. طرح برانداز و برون کن برون گردن چرخ از حرکات و سکون.نظامی. کرد چو ره رفت ز غایت فزون سر ز گریبان طبیعت برون.نظامی. ای دست ز آستین برون کرده به عهد وامروز کشیده پای در دامن باز.سعدی. کنون پخته شد لقمهء خام من که گرمش برون کردی از کام من.سعدی. برون کن ز دل دوزخ آز آنگه نگر کِت درون باغ رضوان نماید.ادیب. || گسیل داشتن. فرستادن. به جایی روانه کردن : برون کرد کارآگهان ناگهان همی جست بیدار کار جهان.فردوسی. ز مردان گرد ازدر کارزار برون کرد لشکر دو ره صدهزار.فردوسی. ز لشکر برون کن سواری هزار فرامرز را باش در جنگ یار.فردوسی. برادرْش را خواند فرشیدورد سپاهی برون کرد و مردان مرد.فردوسی. فرسته برون کرد گردی گزین بدادش عرابی نوندی بکین.اسدی. سپهبد زبان آوری نغزگوی برون کرد و نسپرد نامه بدوی.اسدی. - برون کردن از تن (بر)؛ درآوردن : گشاد از میان آن کیانی کمر برون کرد خفتان و جوشن ز بر.فردوسی. - شهربرون کرده؛ از شهر خارج شده : هرکه درین حلقه فرومانده است شهربرون کرده و ده رانده است.نظامی. || بیرون کشیدن. بیرون آختن. برون آهنجیدن : بخون تشنه جلاد نامهربان برون کرد دشنه چو تشنه زبان.سعدی.