«لغت نامه دهخدا»
[بَ / بُ] (اِ) ابروی. ابرو. برو. حاجب. و رجوع به برو و ابرو شود : سوی حجرهء خویش رفت آرزوی ز مهمان بیگانه پرچین بروی.فردوسی. همه زرد گشتند و پرچین بروی کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی.فردوسی. همه دل پر از کین و پرچین بروی جز از جنگ شان نیست چیز آرزوی. فردوسی. نبودش ز قیدافه چین بر بروی نه برداشت هرگز دل رای اوی.فردوسی.