بری شدن

«لغت نامه دهخدا»

[بَ شُ دَ] (مص مرکب) بیزار شدن. (ناظم الاطباء). مبارات :
چه کرده ام بجای تو که نیستم سزای تو
نه از هوای دلبران بری شدم برای تو.
خاقانی.
مشو تا توانی ز رحمت بری
که رحمت برندت چو زحمت بری.سعدی.
وگر ترک خدمت کند لشکری
شود شاه لشکرکش از وی بری.سعدی.
- بری شدن از کسی؛ در تداول عوام، از او بیزار شدن. یکباره او را مکروه و منفور دیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به بری شود.
|| دور شدن. برکندن :
گفت خاقانی از خدا برهم
گر ز عشقت بری توانم شد.خاقانی.
اینستاگرام جدول آنلاین
کانال تلگرام جدول آنلاین

موارد بیشتر