پذیر

«لغت نامه دهخدا»

[پَ] (نف مرخم) پذیرنده.
ترکیب ها:
- آب پذیر.؛ اصلاح پذیر. افسون پذیر. اندرزپذیر. پایان پذیر. پندپذیر. پوزش پذیر. تربیت پذیر. چاره پذیر. (فردوسی). چکّش پذیر. خاطرپذیر. خدشه پذیر. دانش پذیر. (فردوسی). درپی پذیر. درمان پذیر. دلپذیر. دین پذیر. (فردوسی). راحت پذیر. رامش پذیر. (فردوسی). رفوپذیر. رنگ پذیر. زنگ پذیر. زینت پذیر. سوهان پذیر. شرع پذیر. شفاپذیر. شکنج پذیر. صلاح پذیر. صورت پذیر. طهارت پذیر. عُذرپذیر. عذل پذیر. عقل پذیر. علاج پذیر. عمارت پذیر. فرمان پذیر. (فردوسی). فناپذیر. مردم پذیر؟ (فردوسی - ولف). مرمّت پذیر. منت پذیر. موعظت پذیر. مهمان پذیر. (فردوسی). نصیحت پذیر. نقش پذیر. نگارپذیر. نهایت پذیر. وصله پذیر. وعظ پذیر. برای معانی هر یک رجوع به ردهء همان کلمه شود :
ماه پروردین حریر فستقی بخشیده بود
مر درخت باغ را زو باغ شد زینت پذیر.
سوزنی.
دم صبح از جگر آرند و نم ژاله ز چشم
تا دل زنگ پذیر آینه سیما بینند.خاقانی.
خداوند بخشندهء دستگیر
کریم خطابخش پوزش پذیر.سعدی.
|| پسندیده. (اوبهی). مقبول : سلطان محمد را این سخن پذیر آمد. (راحه الصدور راوندی). و محتمل است که اصل پذیرا بوده و پذیر غلط کتابت باشد. و در تاریخ سیستان این جمله آمده است: چون بنزدیک دمشق رسیدند به زر نگاه کردند که از آن راهب بستده بودند همه سفال گشته بود و بجای مهر بر آن پذیر گشته بر یک روی و لاتحسبنّالله غافلا عمّا یعمل الظالمون. اگر کلمه درست باشد پذیر گشتن بمعنی نقش برداشتن آمده است ولی ظاهراً اصل کلمه پدید گشته بوده است.
پذیرا.
[پَ] (نف) صفت دائمی از پذیرفتن. قابل. قبول کننده. پذیرنده :
شه نامور نام او فیلفوس
پذیرای فرمان او روم و روس.فردوسی.
آن گوهر زنده ست و پذیرای علوم است
زو زنده و گوینده شده ست این تن مردار.
ناصرخسرو.
عقل جز وی عقل استخراج نیست
جز پذیرای فن و محتاج نیست.مولوی.
|| محلّ. (دانشنامهء علائی). مقابل پذیرفته. || روان شونده. || پیش رونده. || سخن شنونده. || فرمانبردار. || هیولی که در برابر صورت است. || مقبول. قبول کرده شده. || پیشواز. استقبال. (برهان).
اینستاگرام جدول آنلاین
کانال تلگرام جدول آنلاین

موارد بیشتر