«لغت نامه دهخدا»
[پَ] (اِ) فرمان. اَمر : عبدوس بازنمود که چند مهم دیگر است با وی [ آلتونتاش ] و جواب یافت که... شغلی و پرمانی که باشد و هست بنامه راست باید کرد. (تاریخ بیهقی). چون فرمان خداوند بر این جمله است پرمان بردارم. (تاریخ بیهقی). و خزانه به قلعهء شادیاخ نهاده بود بحکم پرمان امیرمسعود. (تاریخ بیهقی). - پرمان یافتن؛ فرمان یافتن. مردن. گذشته شدن. وفات کردن. درگذشتن : چون پدر ما پرمان یافت و برادر ما را بغزنین آوردند. (تاریخ بیهقی). پرمان بردار. [پَ بُ] (نف مرکب)فرمانبردار. مطیع : اما چون فرمان خداوند برین جمله است پرمانبرداریم. (تاریخ بیهقی). پرماه. [پَ] (اِ) افزاری باشد حکاکان و درودگران را که بدان مروارید و دیگر جواهر و چوب و تخته سوراخ کنند و بعرب مثقب خوانند. (برهان). پرمه. (رشیدی). برماه. برمه. (جهانگیری). دست افزار حکاکان و نجاران که بدان جواهر و چوب را سوراخ کنند. (رشیدی). متّه.