پروار

«لغت نامه دهخدا»

[پَرْ] (ص) فربه. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). سَمین. بشبیون :
تو کت این گاوهای پروارند
لاغران را مکش که بیکارند.اوحدی.
مرغ گوید به شبان تو گذارندهء خلق
ز تو کرده ست ز تن قسمت پروار مرا (کذا).
منطقی (از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
|| (اِ) جانوری باشد که آنرا در جای خوبی بندند و خوراک لایق دهند تا فربه شود. (برهان). جانوری که در خانهء تابستانی خنک بربندند تا فربه شود بدین جهت پرواری گویند و مردم گمان برند که بمعنی پرورش داده است و حال آنکه بدین معنی پرورده است نه پرواری. (رشیدی). || (اِمص) پرورش. آنکه خود را بپرورانند. (لغت نامهء اسدی) :
روان پرور ایدون که تن پروری
به پروار تن رنج تا کی بری.
اسدی.
|| (اِ) جائی که جانوران را نگاه دارند تا فربه شوند :
روز بپروار بود فربه از آن شد چنین
شب تن بیمار داشت لاغر از آن شد چنان.خاقانی.
|| مجمرهء عود را خوانند... دقیقی گوید :
مجمره را آتش لطیف برافروخت
عود بپروار برنهاد و همی سوخت.
(حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
این معنی و شاهد آن در سایر نسخ لغت نامهء اسدی نیز آمده است. لیکن در این بیت یا پروار بمعنی فروارخانهء زمستانی و امثال آن است و یا خروار بمعنی بسیار، چه مجمره را در مصراع اول گفته و همان در مصراع دوم برای رسانیدن مقصود کافی بود. || رف و طاق و طاقچه. پرواره. || گنجینه. (برهان) (جهانگیری). || خانهء تابستانی و خانهء بادگیردار را نیز گویند یعنی اطراف آن تمام پنجره داشته باشد. (برهان). خانهء تابستانی سرد. (رشیدی). خانه تابستانی. (جهانگیری). || خانه ای را گویند که بر بالای خانه سازند و در اطراف آن دریچه ها گذاشته باشند تا از هر جانب که باد در اهتزاز آید در آن خانه بوزد و آنرا پربار و پرباره و پربال و پرباله و فربال و فرباله نیز خوانند. (جهانگیری). برواره. (رشیدی). بالاخانه. || تخته هائی که سقف خانه را بدان پوشند. (برهان) (جهانگیری). || بول و پیشاب بیمار که پیش طبیب برند. (برهان). قاروره. دلیل. پرواره. پیسیار.
|| مایهء اقتحام. پشتوان :
گفت دینی را که این دینار بود
کاین فژاگن موش را پروار بود(1).
رودکی (از کلیله و دمنه).
|| جغدسرای (؟) را گویند. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
- بپروار بستن؛ فربه کردن. پروار کردن :
سودای تو از برای قربان
بسته ست زمانه را بپروار.عمادی شهریاری.
- بپروار داشتن؛ بپرواری بستن :
وگر شد دشمنش فربه ز نعمت هم روا باشد
که گردون از پی کشتن همی دارد بپروارش.
مجیرالدین بیلقانی.
کس مرغ را که داشت بپروار، ندهد آب
من مرغ وار ز آب بپروار میروم.خاقانی.
نه از رحم و انصاف قصاب باشد
اگر گوسفندی بپروار دارد.
حاج سید نصرالله تقوی.
- پروار کردن؛ تسمین. فربه کردن گوسفند و گاو و مرغ و جز آن.
- پروار گرفتن؛ فربه شدن :
پروار گرفت روز و بر شب
تبهای دق از نهان برافکند.
خاقانی.
پروارانیدن.
[پَرْ دَ] (مص) تغذیه.
(1) - و قال للناسک ماکان هذاالجرذ یقوی علی الوثوب حیث کان یثب الا بهذه الدنانیر فان المال جعل له قوه و زیاده فی الرأی والتمکن (کلیله و دمنهء ابن المقفع). مهمان زمین بشکافت تا بزر رسید برداشت و زاهد را گفت این بود مایهء اقتحام موش زیرا که مال صیقل رأی و پشتوانِ قوی است. (نصراللهبن عبدالحمید منشی در ترجمهء کلیله و دمنهء ابن المقفع).
اینستاگرام جدول آنلاین
کانال تلگرام جدول آنلاین

موارد بیشتر