«لغت نامه دهخدا»
[پَ مُ دَ] (مص) پژمراندن. پژمرده کردن. اِذواء. اذبال. اِلواء(1) : همی پژمراند رخ ارغوان کند تیره دیدار روشن روان.فردوسی. پژمردگی. [پَ مُ دَ / دِ] (حامص) حالت آنکه پژمرده باشد.افسردگی. ذبول. || غمناکی : بکار اندرآی این چه پژمردگی است که پایان بیکاری افسردگی است.نظامی. پژمردگیست در پی هر تازگی که هست پیوسته روی تازه نباشد عروس را. (از تاریخ گیلان مرعشی). پژمردن. [پَ مُ دَ] (مص) پژمریدن. پژمرده شدن. پلاسیدن. خوشیدن. خشکیدن. ترنجیدن. درهم کشیده شدن. انجوخ گرفتن. (لغت نامهء اسدی). اِلواء. ذَبّ. ذُبوب. ذَوی. ذبول. ذبل. کبْو. کُبو. ذَأو. ذَأی. قبوب. افسردن. فسردن. افسرده شدن. پخسیدن. فژولیدن : چو دانست کامد بنزدیک مرگ بپژمرد خواهد همی سبز برگ.فردوسی. چو آن کرده شد روز برگشت و بخت بپژمرد برگ کیانی درخت.فردوسی. پیامش چو بشنید شاه یمن بپژمرد چون زآب گنده سمن.فردوسی. چو خاقان چین آن سخنها شنید بپژمرد و شد چون گل شنبلید.فردوسی. چو برخواند آن نامه را پهلوان بپژمرد و شد تنگ(1) و تیره روان.فردوسی. چو بشنید گفتار کارآگهان بپژمرد شاداب شاه جهان.فردوسی. چو برخواند آن نامه را شهریار بپژمرد از آن لشکر بیشمار.فردوسی. چو موبد ز شاه این سخنها شنید بپژمرد و لب را بدندان گزید.فردوسی. بپژمرد بر جای بوزرجمهر ز شاه و ز کردار گردان سپهر.فردوسی. چو سال اندر آمد بهشتاد و شش بپژمرد سالار خورشیدفش.فردوسی. سیاوش چو پاسخ چنین داد باز بپژمرد جان دو گردنفراز.فردوسی. از آن ماند بهرام یل در شگفت بپژمرد و اندیشه اندر گرفت.فردوسی. چو برزوی جنگ آور او را بدید بپژمرد در جای و دم درکشید.فردوسی. ترا زین جهان روز برخوردن است نه هنگام تیمار و پژمردن است.فردوسی. غمی گشت قیصر ز گفتارشان بپژمرد از آن تیره بازارشان.فردوسی. بپژمرد و برخاست لرزان ز جای همانگه بزین اندر آورد پای.فردوسی. هراسان شد از اژدها شاه جم دلش پژمریده روان نیز هم.فردوسی. فروماند مانی ز گفتار اوی بپژمرد شاداب(2) بازار اوی.فردوسی. که هرکس که دارد فزونی خورد کسی کو ندارد همی پژمرد(3).فردوسی. بپژمرد چون مار در ماه دی تنش سست و رخساره همرنگ نی. فردوسی. ورا آن سخن بدتر آمد ز مرگ بپژمرد و تیره شد آن تازه برگ.فردوسی. تا چو گل در چمن بپژمردی رویش از خون دیده گلگون شد.مسعودسعد. کشت شد خشک اگر نبارد میغ ملک پژمرد اگر نخندد تیغ.سنائی. || تبه گونه شدن. دگرگونه شدن : دریغا که پژمرد رخسار من چنین کژ چرا گشت پرگار من.فردوسی. || بی رونق شدن : پژمرد بدین شعر من این شعر کسائی «این گنبد گردان که برآورد بدین سان». ناصرخسرو. پژمردن یک مصدر بیش ندارد. پژمردنی. [پَ مُ دَ] (ص لیاقت) که پژمرده تواند شد. قابل پژمردن. پژمرده شونده. افسردنی. ذاوی. (1) - رجوع به پاورقی قبل شود. (1) - ن ل: کند. (2) - ن ل: بر جای. (3) - ن ل: بنگرد، و ظاهراً«بنگرد» اصح است.