«لغت نامه دهخدا»
"[پَ ژَ] (اِ) در لغت نامهء اسدی آمده است: برغست باشد و آن گیاهی بود که خر بیشتر خورد و آنرا بتازی قنّابری خوانند و گلکی زرد دارد. و صاحب مهذب الاسماء در معنی قنابری پجند آورده است و صاحب برهان گوید: برغست و آن گیاهی است خودروی و خوشبوی مانند اسفناج که داخل آش کنند و آنرا عرب قُنّابری خوانند. بژند. موُجَه. (تحفهء حکیم مؤمن). مچه. و رجوع به این لفظ شود. || خیار. (لغت شاهنامهء عبدالقادر) (لغت شاهنامهء ولف). || خیار صحرائی. قِثاءالحمار. (فرهنگ نعمه الله). غملول. کملول. هجند. (فرهنگ رشیدی در لفظ پژند و هجند). و این سه کلمه اخیر بمعنی برغست است : نه هم قیمت لعل باشد بلور نه همرنگ گلنار باشد پژند.عسجدی. پیرزنی دید و چیزی در بغل گرفته، گفتا زالا چه داری؟ گفت نکانک(1) و پژند. (تاریخ سیستان ص270). خصمان را بخواند و به دوازده هزار درم مرد را بازخرید. ازهر گفت من نکانک و پژند زال خورده ام عمرو سیم از خزینه بداد. (تاریخ سیستان ص 271). و چنان شد که عمرو را با همه لشکر به پژند مهمان کرد. (تاریخ سیستان ص271). بیرون شد پیرزن سوی سبزه (یا تَرّه) و آورد پژند چیده برتریان. (اسماعیل رشیدی از نسخه ای از لغت نامهء اسدی). || حنظل. (برهان قاطع) (جهانگیری) : بوی خُلقت به هر زمین که گذشت نیشکر آورد بجای پژند. (از فرهنگ نعمه الله). و رجوع به هجند شود. پژواک. [پَژْ / پِژْ] (اِ) آوازی که در کوه و گرمابه و دره و گنبد و مانند آن پیچد. صدا. آواز منعکس. عکس الصوت. (1) - نکانک؛ معرّب آن نقانق است و آن رودهء آکنده بگوشت و پیه است. و مرادفها و یا انواع آن است: جهودانه و سختو و زونج و چرغند و چرب روده و زناج و جگرآکند و سغدو و ولوالی و زیجک و غازی و کدک و گاشاک و عصیب، و معادل Cervelas, Saucisson, Saucisseو غیره. رجوع به معالم القربه فی احکام الحسبه ص 94 شود."