«لغت نامه دهخدا»
[پَ دَ / دِ] (ن مف) پژمرده. بی آب و تاب. افسرده. درهم. پریشان. آشفته : صبحدمان مست برآمد ز کوی زلف پژولیده و ناشسته روی.سنائی. زن کنیزک را پژولیده بدید درهم و آشفته و دنگ و مرید.مولوی. نبرده آن هوا آب گلش را پژولیده نکرده سنبلش را. جامی (از فرهنگ شعوری). || نرم گردیده. || ابترشده. || نصیحت کرده شده. || بازپرسی کرده شده (؟) (شاید مصحف پژوهیده). (برهان قاطع).