پهلو نگه داشتن

«لغت نامه دهخدا»

[پَ نِ گَ تَ] (مص مرکب) پهلو کردن. دوری کردن:
تو ای پهلوان کامدی سوی من
نگهدار پهلو ز پهلوی من.نظامی.
ط پهلو نهادن.
[پَ نِ / نَ دَ] (مص مرکب)خوابیدن. (غیاث). دراز کشیدن. (آنندراج):
پهلو منه که یارت پهلوی تو نشسته
برگیر سر که این سر خوش زآن سر است امشب.
مولوی.
یار از چاک دلم خاتم دهد عکس نگین
مینماید حال دل بر خاک اگر پهلو نهد.
وحید.
هر که او را خار خار بستر سنجاب نیست
میتواند بر دم تیغ بلا پهلو نهد.ملک قمی.
بتی کز غایت خوبی زند با مهر و مه پهلو
بیک جا کی نهد با عاشقان روسیه پهلو.
بابا فغانی.
بکنج گلخنم نی بستری باشد نه بالینی
چو خاکستر بر اخگر می نهم پیوسته پهلو را.
کلیم.
ط پهلوی.
[پَ لَ] (ص نسبی) منسوب به پهله، پارت، پهلوانی. (جهانگیری). فهلوی. (شرفنامه):
بیامد هم اندر زمان بیدرفش
گرفته بدست آن درفش بنفش
نشسته بر آن بارهء خسروی
بپوشیده آن جوشن پهلوی.
دقیقی (از شاهنامهء فردوسی).
همه کار ایران مر او را سپرد
که او را بدی پهلوی دستبرد.دقیقی.
بیاورد پس جامهء پهلوی
یکی اسب با آلت خسروی.فردوسی.
همه جامهء پهلوی کرد چاک
خروشان بسر بر همیریخت خاک.فردوسی.
بفرمود پس خلعت خسروی
ز رومی و چینی و از پهلوی.فردوسی.
چو نزدیکی شهر ایران رسید [رستم]
همه جامهء پهلوی بردرید.فردوسی.
ز اسب اندرافتاد پیران بخاک
همه جامهء پهلوی کرد چاک.فردوسی.
زره نیز کرده ببر پهلوی
درفشان سر از مغفر خسروی.فردوسی.
همه بارشان دیبه خسروی
ز رومی و چینی و از پهلوی.فردوسی.
وزآن پس بدو گفت رستم تویی
که داری بر و بازوی پهلوی.فردوسی.
درآمد برو پیلتن همچو باد
بکین بازوی پهلوی برگشاد.فردوسی.
چو بشنید بابک فروریخت آب
از آن چشم روشن کزو دید خواب
بیاورد پس جامهء پهلوی
یکی اسب با آلت خسروی.فردوسی.
پرستنده ای سوی در بنگرید
بباغ اندرون چهرهء جم بدید
جوانی همه پیکرش پهلوی
فروزان ازو فره ایزدی.اسدی.
شه ترک ناگه یکی بنگرید
کشاورز مردی تناور بدید
ستاده بدان دشت همچون هیون
بتن همچو کوه و بچهره چو خون
قوی گردن و سینه و بر فراخ
بتن چون درخت و ببازو چو شاخ
بدان پهلوی بازوان دراز
همی شاخ بشکست آن سرفراز.
عطائی (برزونامه).
هستند گاه بخشش و کوشش غلام او
حاتم بزرفشانی و رستم به پهلوی.ابن یمین.
و رجوع به پهلوانی شود.
ط - بیت پهلوی؛ فهلویه. شعر بلحن پهلوی. رجوع به فهلویه شود:
لحن او را من و بیت پهلوی
زخمهء رود و سماع خسروی.بندار رازی.
ط - ره پهلوی یا راه پهلوی؛ آهنگی است در موسیقی:
سرایندگان ره پهلوی
ز بس نغمه داده نوا را نوی.نظامی.
ط - سرود پهلوی؛ لحنی است در موسیقی:
سرود پهلوی در نامهء چنگ
فکنده سوز آتش در دل سنگ.نظامی.
ط - سنجق پهلو��؛ علم پهلوانی:
هزار و چهل سنجق پهلوی
روان در پی رایت خسروی.نظامی.
ط - غزل پهلوی؛ سرود و تصنیف بلحن پهلوی:
مرغان باغ قافیه سنجند و بذله گوی
تا خواجه می خورد بغزلهای پهلوی.
حافظ.(1)
ط - گلبانگ پهلوی؛ لحن پهلوی. آهنگ پهلوی:
بلبل ز شاخ سرو بگلبانگ پهلوی
میخواند دوش درس مقامات معنوی.حافظ.
||منسوب به پهله بمعنی شهر، شهری. (برهان).
(1) - حافظ گاهی زبان خود و مردم زمان خود را زبان پهلوی و گاهی دری میخواند مثل اینکه این دو کلمه را مترادف میشمارد:
ز من بحضرت آصف که میبرد پیغام
که یاد گیر دو مصرع ز من بنظم دری.
اینستاگرام جدول آنلاین
کانال تلگرام جدول آنلاین

موارد بیشتر