«لغت نامه دهخدا»
[دَ] (ص مرکب) پیچ پیچ. پیچ واپیچ. پیچاپیچ. پرپیچ. دارای پیچ بسیار. پرشکن. تودرتو. خم اندرخم. درهم و بسیار مشکل. (فرهنگ نظام). هر یک از خمهای چیزی بر روی خویش گردیده : دست در هم زده چون یاران در یاران پیچ درپیچ چنان زلفک عیاران.منوچهری. پای میکوفت با هزار شکن پیچ درپیچ تر ز تاب رسن.نظامی. ره عقل جز پیچ درپیچ نیست بر عارفان جز خدا هیچ نیست.سعدی. ندیدم چنین پیچ درپیچ کس مکن هیچ رحمت بر این هیچکس.سعدی.