پیچ درپیچ

«لغت نامه دهخدا»

[دَ] (ص مرکب) پیچ پیچ. پیچ واپیچ. پیچاپیچ. پرپیچ. دارای پیچ بسیار. پرشکن. تودرتو. خم اندرخم. درهم و بسیار مشکل. (فرهنگ نظام). هر یک از خمهای چیزی بر روی خویش گردیده :
دست در هم زده چون یاران در یاران
پیچ درپیچ چنان زلفک عیاران.منوچهری.
پای میکوفت با هزار شکن
پیچ درپیچ تر ز تاب رسن.نظامی.
ره عقل جز پیچ درپیچ نیست
بر عارفان جز خدا هیچ نیست.سعدی.
ندیدم چنین پیچ درپیچ کس
مکن هیچ رحمت بر این هیچکس.سعدی.
اینستاگرام جدول آنلاین
کانال تلگرام جدول آنلاین

موارد بیشتر