پیچنده

«لغت نامه دهخدا»

[چَ دَ / دِ] (نف) که پیچد. که بپیچد. که گرد چیزی یا خود برآید. گرد چیزی یا گرد خود حلقه زننده. گردبرگرد خود یا چیزی برآینده. که خمد. که تابد. پیچان. تابنده. خمنده :
چو دست کمندافکنان روزگار
همه شاخها پر ز پیچنده مار.
اسدی (گرشاسب نامه).
دلیران شمشیرزن بیشمار
بمردم گزایی چو پیچنده مار.نظامی.
|| با خم و شکن. ناهموار. ناراست. کج: و نیکی و بدی سال اندر جو پدید آید که چون جور است برآید و هموار، دلیل کنند که آن سال فراخ سال بود و چون پیچنده و ناهموار برآید تنگ سال بود. (نوروزنامه). || گرداننده. چرخاننده :
سخنگوی هر چار با یکدگر
نماینده انگشت و پیچنده سر.
اسدی (گرشاسب نامه).
|| پیچان از دردی و رنجی :
نالنده همچون من ز هجران یار
لرزنده و پیچنده بر خویشتن.فرخی.
-پیچنده اسپ.؛ چابک سوار. فارِس. در کار سواری ماهر :
ز بهرام بهرام پورگشسب
سواری سرافراز و پیچنده اسپ.فردوسی.
اینستاگرام جدول آنلاین
کانال تلگرام جدول آنلاین

موارد بیشتر