«لغت نامه دهخدا»
[پَ / پِ خَ / خُ] (ن مف مرکب)چیزی که در زیر پای نرم شده باشد. (برهان). هرچیز که زیر پا گرفته لگدکوب کنند. لگدکوب. لگدمال. پی سپر : چنان بنیاد ظلم از کشور خویش بفرمان الهی کرد پیخست...عنصری. دیواری که بیخ آنرا کنده باشند. (برهان) (جهانگیری). || محبوس و متحصن و گرفتار و بندی. (برهان). درمانده و عاجز شده. (برهان) (جهانگیری). کسی که در جایی گرفتار آید و نتواند جستن، گویند پیخسته شد. (اسدی) : اف ز چونین حقیر بیهنر و عقل جان و دل این خسیس بادا پیخست. غیاثی (از اسدی). || بدبو و متعفن و گندیده. (برهان). نیز رجوع به پای خست و آب خست و پیخسته شود. || (اِمص مرکب) پیخس. راه بچیزی بردن. (برهان).