«لغت نامه دهخدا»
[تَ / تِ] (ن مف) نعت مفعولی از پیراستن. مهذب. مقابل آراسته. متحلی. متحلیه. مقذذ. (منتهی الارب) : جهاندار خاقان مرا خواسته است سخنها ز هر گونه پیراسته است.فردوسی. خانهء پیراسته همچون نگار منتظر خانه فروش توام.عطار. || نازیبا بریده. (شرفنامه). شاخهای زاید بریده. زده. باغی که شاخهای زیادتی آن را بریده و علفهای زیادتی آنرا چیده و صفا داده باشند. درختی که آنرا پر کاوش کرده باشند یعنی شاخهای زیادتی آن را بریده باشند. (برهان)(1) : نه زمینی ز تو آراسته گشت نه درختی ز تو پیراسته گشت.جامی. || مجازاً، اصلاح شده. مرتب گردانیده و ساخته و پرداخته. (برهان) : ای جهان از عدل تو آراسته باغ ملک از خنجرت پیراسته.انوری. یخضود؛ آنچه از چوب تر پیراسته باشند یا از درخت شکسته شده باشد. (منتهی الارب). || پاک شده از مو و پشم. زدوده. || درپی کرده. رفوکرده. وصله کرده. پینه زده : شرمم از خرقهء آلودهء خود می آید که برو وصله بصد شعبده پیراسته ام.حافظ. || زدوده. صیقل داده (شمشیر و جز آن). || زدوده (از غم) : ز خوبیّ آن کودک و خواسته دل او ز غم گشته پیراسته.فردوسی. || مدبوغ. آش نهاده: صله؛ پوست خشک ناپیراسته. مسک دبیغ؛ پوست پیراسته. (منتهی الارب). اندباغ؛ پیراسته شدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) : قومی که چو روبه بتو بر حیله سگالند پیراسته بادند چو سنجاب و چو قاقم. سوزنی. || مهیا. بسیجیده. آماده : خود تو آماده بوی و آراسته جنگ او را خویشتن پیراسته.رودکی. || پاک و صافی شده. ساخته و پرداخته : ز مرگ آن نباشد روان کاسته که با ایزدش کار پیراسته.فردوسی. || بصلاح. دور از آلودگیها. دور از نازیبائی ها : اگر چه جریره ست پیراسته ازین انجمن مر ترا خواسته.فردوسی. فلان جوانی است آراسته و پیراسته؛ بصلاح و دور از عیب و زشتی و آلودگی. || مزور. مزخرف. برساخته : چنین گفت: الها به آلای خویش به اجلال و اعزاز و نعمای خویش که گویا کن این گرگ را تا ازوی کنم این سخن را همی جستجوی بدانم که این گفتهء راستست و یا نه دروغ است پیراسته است. شمسی (یوسف و زلیخا). || پیراستهء شهر؛ سواد. (دهار). فصیل (؟) بود و دیوار کوچک پیش بارو و در میان بازار که پوشانیده باشند (؟) (لغت نامهء اسدی) : گر زآنکه به پیراستهء شهر برآیی پیراسته آراسته گردد ز رخانت.بوشعیب. || دهی که در آن نخلستان بسیار باشد. بیراسته. (برهان). (1) - Arbre taille. Arbre emonde (فرانسوی).