«لغت نامه دهخدا»
[دَ کَ دَ] (مص مرکب)تبادر. مبادرت کردن. سبقت جستن. پیشی گرفتن. سبقت گرفتن. تقدم جستن. بوص. اقدام. (از منتهی الارب) : سپاه اسلام از پیلان فرار همی کردند و کسی پیشدستی همی نکرد، چون مهلب چنان دید پیشدستی کرد و پیش زنده پیل اندر شد. (تاریخ سیستان). این زن بر ما شناعت کند، ما را خود پیشدستی باید کردن. (اسکندرنامهء نسخهء سعید نفیسی). اما فردا و پس فردا باید کردن تا آن لشکر بجنگ پیشدستی کند. (اسکندرنامهء نسخهء نفیسی). گر او پیشدستی کند غم مدار ور افراسیاب است مغزش برآر.سعدی. مصلحت ما در آن که پیشدستی کنیم و او را بمکر و حیلت بگیریم. (تاریخ غازانی ص114). و در آنوقت سلطان از جانب ختای مستشعر بود که نباید که پیشدستی کند. (جهانگشای جوینی). فرط؛ پیشدستی کردن و از حد درگذشتن در گفتار. (منتهی الارب). رجوع به امثلهء ذیل لغت پیشدستی شود.