«لغت نامه دهخدا»
(اِمص) تاختن.(1) (فرهنگ جهانگیری) (شرفنامهء منیری) (فرهنگ خطی کتاب خانهء مؤلف). با «با» بمعنی تاختن.(2) (غیاث اللغات). ||(نف مرخم) تازنده. (شرفنامهء منیری) (فرهنگ خطی کتابخانهء مؤلف) (فرهنگ رشیدی). و آنرا تازنده گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). بمعنی تازنده نیز آمده است. (برهان). اسم فاعل از تاختن، در صورتی که با لفظ دیگر منضم شده اسم فاعل مرکب سازد مثل اسب تاز.(3) (فرهنگ نظام). - تندتاز؛ تیزتاز. تندتازنده. تنددونده : نشست از بر بارهء تندتاز همی رفت و با او بسی رزمساز. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج3 ص861). همانگه پدید آمد از دشت باز سپهبد برانگیخت آن تندتاز. (شاهنامه ایضاً ج4 ص1053). - تیزتاز؛ تیزتازنده. تنددونده : پدید آمد از دور چیزی دراز سیه رنگ و تیره تن و تیزتاز. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج1 ص18). دگر موبدی گفت کای سرفراز دو اسپ گرانمایهء تیزتاز یکی زآن بکردار دریای قار یکی چون بلور سپید آبدار بجنبند و هر دو شتابنده اند همان یکدگر را نیابنده اند. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج1 ص208). یکی کاروان جمله شاهین و باز بچرز و کلنگ افکنی تیزتاز.نظامی. رجوع به تیزتاز شود. - دیرتاز؛ دیرتازنده. کندرو : بده(4) پند و خاموش یک چند روزی یله کن بدین کرهء دیرتازش. ناصرخسرو (دیوان ص229). رجوع به تندتاز شود. و این کلمه بدین صور نیز ترکیب شده است: پیش تاز، یکه تاز، ترکتاز، عنان تاز : جریده بهر سو عنان تاز کن.نظامی. ||(فعل امر) امر به تاختن نیز هست. (آنندراج) (انجمن آرا). و امر به تاختن. (فرهنگ رشیدی). و امر به تاختن هم هست یعنی بتاز. (برهان قاطع). فعل امر از تاختن که در تکلم به اضافهء «به» «بتاز» استعمال میشود. (فرهنگ نظام). «متاز» نهی «تاز» است : گر این غرم دریابد او را، متاز که این کار گردد برِ ما دراز. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج7 ص1935). ||(اِمص) بمعنی تاخت که مرادف تاز است. (آنندراج) (انجمن آرا). بمعنی تاخت. (فرهنگ رشیدی). اسم مصدر از تاختن مثل تاخت و تاز و غیره. (فرهنگ نظام) : گورساق و شیرزهره یوزتاز و غرم تک پیل گام و گرگ سینه، رنگ تاز و گرگ پوی. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص111). شیرگام و پیل زور و گرگ پوی و گورگرد ببردو، آهوجه و روباه عطف و رنگ تاز. منوچهری (ایضاً ص42). تا میان بسته اند پیش امیر در تک و تاز کار و کاچارند.ناصرخسرو. (1) - تاختن ریشهء ماضی و تاز ریشهء مضارع است. (2) - با «ب» بمعنی امر تاختن (تصحیح قیاسی). (3) - کلمهء تاز اسم فاعل مرخم (بحذف «ـَنده» یا «ـان») است، و مانند همهء این نوع اسم فاعلها صفت فاعلی مرکب سازد، و کلمهء «کره تاز» در شاهنامه مجازاً بمعنی گله بان آمده است: چنین داد پاسخ که ای نامدار یکی کره تازم دلیر و سوار. (شاهنامهء فردوسی چ بروخیم ج6 ص1454). بشد گرد چوپان و، دو کره تاز ابا زین و پیچان کمندی دراز. (شاهنامه ایضاً ج7 ص2059). (4) - ن ل: مده.