«لغت نامه دهخدا»
[خوَرْ / خُرْ] (اِ مرکب) محل آب خوردن و آب برداشتن جانور و آدمی از نهر و جز آن. ورد. مورد. منهل. سَقایه. شرعه. شریعه. عطن. مشرب. مشرع. معطن. منزل. آبشخور. آبشخورد. آبخورد : سر فروبردم میان آبخور از فرنج مَنْش خشم آمد مگر.رودکی. وزآن آبخور شد بجای نبرد پراندیشه بودش دل و روی زرد.فردوسی. گل و آب سیاه تیره همی از چه معنیش آبخور باشد؟مسعودسعد. پس نشان داد کآن درخت کجاست گفت از آن آبخور که خانی ماست.نظامی.(1) نیست در سوراخ کفتار ای پسر رفت تازان او بسوی آبخور.مولوی. || روزی. قسمت. نصیب : ترسم که برآید ز جهان آبخور من کز شهر برآورد جهان آبخور تو.قطران. در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند آدم بهشت روضهء دارالسلام را.حافظ. خواست دلم تا که بمسجد شود کابخورش جانب میخانه برد. ؟ (از فرهنگ جهانگیری). || ظرفی که بدان آب خورند. سِقایه : پیراهنت دریده و استاد درزیی چون کوزه گر ز کنج همی آبخور کنی. رشید اعور. - آبخورهای ریشه؛ آبکش های آن : چون بیخ آبخور ندارد نه برگش سبز بماند و نه شاخش تر بماند. (تفسیر ابوالفتوح رازی). (1) - مثالهای دیگر: وز آنجا بدستوری یکدگر برفتند پویان سوی آبخور. فردوسی. با خران گر به آبخور نشوند با دل پرخرد سزاوارند. ناصرخسرو. بدشت دگر بینمت خوابگاه بحوض دگر بینمت آبخور. مسعودسعد. باز و کبک از امن او باشند در یک آشیان گرگ و میش از عدل او باشند بر یک آبخور. معزی. نه شیر گُرْسنه بود و صید بایدش نز تشنگی گوزن سوی آبخور شود. مسعودسعد. در غمت ای زودسیر خون جگر میخورم تشنه بجز من که دید آبخورش آتشین؟ خاقانی. بر دشمن تو فتح برانده ست بتیغ آب تا تیغ چو آب تو شده آبخور فتح. ؟