از سر

«لغت نامه دهخدا»

[اَ سَ] (حرف اضافه + اسم، ق مرکب) از آغاز. از ابتدا. || از نو. مجدداً. باز هم. دوباره : مأمون... فرموده است تا اندازهء زمین از سر آزموده آید. (التفهیم).
درخت خشک گشته تر شد از سر
گل صدبرگ و نسرین آمدش بر.
(ویس و رامین).
پس از سر یکی بزم کردند باز
ببازیگری می ده و چنگ ساز.اسدی.
هرگز بجهان دید کسی غم چو غم من
کز سر شودم تازه چو گویم بسر آمد.
مسعودسعد.
- از سر آغازیدن و از سر گرفتن؛ از نو شروع کردن. استیناف. اقتبال :
سالک آمد لوح را رهبر گرفت
چون قلم سرگشته لوح از سر گرفت.
عطار.
دل وقف شد ز غم مژهء اشکبار را
از سر گرفته ام دگر از گریه کار را.
واله هروی.
- از سر باز کردن؛ رفع کردن :
ساقیا از شبانه مخموریم
از سرم باز کن بلای خمار.سلمان ساوجی.
- از سر بدر کردن؛ از سر بیرون کردن :
دل را اگرچه بال و پر از غم شکسته بود
سودای خام عاشقی از سر بدر نکرد.حافظ.
- از سر تا پا؛ سراپا.
- از سر نو؛ از نو. مجدداً.
- از سر نهادن؛ از سر برداشتن :
آن کج کله چو با صف عشاق بگذرد
شاهان ز سر نهند هوای کلاه را.نظیری.
- از سر واکردن؛ دور کردن بلطایف الحیل. (آنندراج). و در اصطلاح گنجفه بازان انداختن ورق کم گنجفه برای ورق بیش است. (آنندراج) :
مانند آن ورق که ز سر واکند کسی
حسنت بخرج گنجفه داد آفتاب را.
آصف قندهاری.
اینستاگرام جدول آنلاین
کانال تلگرام جدول آنلاین

موارد بیشتر