«لغت نامه دهخدا»
[بَ اَ شَ / شِ] (ص مرکب)بداندیش. بدفکر. بدخیال. بدگمان. بدسگال. که اندیشهء بد در سر پرورد. ج، بداندیشگان : هنرپرور و راد و بخشنده گنج از این تخمه(1) هرگز نبد کس به رنج نهادند بر دشمنان باژ و ساو بداندیشگان بارکش همچو گاو.فردوسی. چنین روز، روزت فزون باد و بخت بداندیشگان را نگون باد بخت.فردوسی. سپه را ز دشمن تن آسان کنیم بداندیشگان را هراسان کنیم.فردوسی. که پور پشنگ آن بداندیشه مرد کجا جای گیرد بروز نبرد.فردوسی. نگویم بداندیشه را نیز بد کز آن گفته باشم بداندیش خود.نظامی. - بداندیشه گشتن؛ بدگمان و بداندیش شدن، بدخواه شدن. دشمن شدن : چو دیدی که دارا جفاپیشه گشت گناهی نه، با من بداندیشه گشت.نظامی. (1) - یعنی ساسانیان.