«لغت نامه دهخدا»
[بَ تَ / تِ] (ن مف مرکب)ایستاده و برپا. (فرهنگ فارسی معین). بلند شده. (ناظم الاطباء). - برخاسته خاطری؛ آزرده دلی و رنجش خاطر. (آنندراج). - برخاسته شدن؛ بلند گردیده شدن و بلند شدن مانند غوغای جمعیت. (ناظم الاطباء). || متورم. دمیده : و گوشت روی و رگهای گردن دمیده و برخاسته شود. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || مهیّا و آماده : خود تو آماده بدی برخاسته جنگ او را خویشتن آراسته. رودکی (حاشیهء فرهنگ اسدی). و رجوع به برخاستن شود.