«لغت نامه دهخدا»
[بَ دَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) طلوع کرده : صبحش زبهشت بردمیده بادش نفس مسیح دیده.نظامی. || رسته. روییده : به هر کنجی ریاحین بردمیده نشاط و خرمی در وی کشیده.نظامی. رخی چون سرخ گل نو بردمیده خطی چون غالیه گردش کشیده.نظامی. و رجوع به بردمیدن در تمام معانی شود. - بردمیده شدن؛ آماسیدن. انتفاخ. (ذخیرهء خوارزمشاهی).