برون بردن

«لغت نامه دهخدا»

[بِ / بُ بُ دَ] (مص مرکب)بیرون بردن. خارج کردن :
چون سپه را بسوی دشت برون برده بُوَد
گرد لشکر صدوشش میل سراپرده بُوَد.
منوچهری.
بعد از هزار سال همانی که اولی
زین در درآورند و از آن در برون برند.
ناصرخسرو.
بترسد خردمند ازین بحر خون
کزو کس نبرده ست کشتی برون.سعدی.
این مطرب ما نیک نمیداند زد
زینجاش برون برید و نیکش بزنید.سعدی.
- برون بردن سر از کهتری؛ نافرمانی کردن :
ور ایدونکه نایم بفرمان بری
برون برده باشم سر از کهتری.فردوسی.
اینستاگرام جدول آنلاین
کانال تلگرام جدول آنلاین

موارد بیشتر