«لغت نامه دهخدا»
[بِرْ کَ دَ] (مص مرکب)کباب کردن. برشته کردن. پختن. تف دادن. اشتواء. اطباخ. افتئاد. اکشاء. انضاج. حَنذ. تَشویه. شَیّ. طَجن. طَهو. طَهی. طَهَیان. قَلو. قَلی. کَشَی : از آن پس که بی توش و بی جانْش کرد بر آن آتش تیز بریانْش کرد.فردوسی. بر آتش چو یابمْش بریان کنم برو خاک را زار و گریان کنم.فردوسی. بر آتش یکی گور بریان کند هوا را به شمشیر گریان کند.فردوسی. اگر بریان کننده [ بط و مرغابی را ] بهتر باشد، الا به بخار بریان کنند. و اگر یک ساعت به بخار آب بیاویزند پس به بخار آبی دیگر بریان کنند. و اگر یک ساعت به بخار آب بیاویزند پس به بخار آبی دیگر بریان کنند بهتر باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). اگر در تنور به بخار آب بریان کنند [ گوشت خرگوش را ] هم نیک باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). از آتش حسرت بین بریان جگر دجله خود آب شنیدستی کآتش کندش بریان؟ خاقانی. اگر بریان کند بهرام گوری نه چون پای ملخ باشد ز موری.سعدی. حَنذ؛ بریان کردن گوسپند اندر زمین. (دهار). خَمط؛ بریان کردن گوشت را یا نیک نپختن آن را. (از منتهی الارب). صلی؛ در آتش بریان کردن. (دهار). || بو دادن. برشته کردن. تاب دادن. گندم و جز آن را بر تابه برشته کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تَحمیص : بدو گفت لختی پنیر کهن ابا مغز بادام بریان بکن.فردوسی. عَثلبه؛ در خاکستر بریان کردن گندم را. (از منتهی الارب). - بریان کرده؛ برشته کرده. کباب کرده. حنیذ. شواء. مسلوق. مشوی. مطجن. مفؤود. مقلو: حَنیذ؛ اندر زمین بریان کرده. لحم مهراء؛ گوشت نیک بریان کرده. (دهار). - || بوداده. تاب داده. برشته کرده: بگیرند هلیلهء کابلی و بلیله و آملهء بریان کرده از هر یکی سه درم. (ذخیرهء خوارزمشاهی). بگیرند چلغوزهء پاک کرده ده درمسنگ... و تخم کتان بریان کرده... (ذخیرهء خوارزمشاهی). غله ای که از آن کنیزک می خریدند و صحیح و بریان ناکرده از بریان کرده جدا میکردند. (تاریخ قم ص64). و رجوع به بریان شود. - بریان ناکرده؛ برشته نشده : غله ای که از آن کنیزک می خریدند و صحیح و بریان ناکرده از بریان کرده جدا میکردند. (تاریخ قم ص64). || به مجاز، عذاب کردن. رنج دادن : بندهء بد را خداوندان بتشنه گرسنه بر عذاب آتش معده همی بریان کنند. ناصرخسرو. || به مجاز، سوختن. داغ نهادن. اثر سوختگی پدید آوردن : چون دست درازی به لبت دندان کرد تبخال چرا لب مرا بریان کرد؟خاقانی.