«لغت نامه دهخدا»
[پُ بَ] (ص مرکب) پرنصیب. پربهره : ز بهر اسیران یکی شهر کرد جهان را از آن بوم پربهر کرد.فردوسی. پربیم. [پُ] (ص مرکب) سخت ترسان. بیمناک. هراسان : سناندار نیزه بدو نیم گشت زواره زالکوس پربیم گشت.فردوسی. چو هومان ز دور آن سپه را بدید دلش گشت پربیم و دم درکشید.فردوسی. ز سر تا میانش بدو نیم گشت دل دیو از آن زخم پربیم گشت.فردوسی. دلش گشت پربیم و سر پرشتاب وزو دور شد خورد و آرام و خواب. فردوسی. جهان از بداندیش پربیم بود دل نیکمردان بدو نیم بود.فردوسی. چو آگاهی آمد سوی اردوان دلش گشت پربیم و تیره روان.فردوسی. پرپا. [پَ] (اِ مرکب)(1) کبوتر پاموز (؟). (غیاث اللغات). پرپای. مُسَروَل. مُسَروَله. کبوتری که بر پنجه و بالای آن پر بسیار دارد. کبوتر پرپا، حمامهء مُسَروَله. ورشان. و رجوع به پرپای شود. (1) - Pattu Hirondelle.