«لغت نامه دهخدا»
[پَ دی دَ / دِ] (ن مف مرکب)(1) رزم دیده. جنگ دیده. از کار جنگ برآمده. از کار درآمده در جنگ. جنگ آزموده : سپه را بیاراست و خود برنشست یکی گرز پرخاش دیده به دست.فردوسی. پرخاش ساز. [پَ] (نف مرکب)پرخاشجوی. آمادهء جنگ : بصید هزبران پرخاش ساز کمند اژدهائی دهن کرده باز.سعدی. پرخاش کردن. [پَ کَ دَ] (مص مرکب)درشتی کردن. مغالظت کردن. تندی کردن. تشدّد کردن. عتاب کردن. معاتبه : چو نیکی کند کس تو پاداش کن وگر بد کند نیز پرخاش کن.فردوسی. ای شب نکنی آنهمه پرخاش که دوش راز دل من مکن چنان فاش که دوش دیدی چه دراز بود دوشینه شبم هان ای شب وصل آنچنان باش که دوش. عنصری. پرخاش مکن سخن بیاموز از من چه رمی چو خر ز قسور. ناصرخسرو. پرخاش کیش. [پَ] (ص مرکب) رزم آور. شجاع. دلیر. پرخاشخر. پرخاشجوی : بگویش که ما را چه آمد به پیش ازین نامور مرد پرخاش کیش.فردوسی. پرخاشگاه. [پَ] (اِ مرکب) پرخاشگه. میدان جنگ. آوردگاه. آوردگه : بپرخاشگه جان ستان دیدمت قوی دست و چابک عنان دیدمت.نظامی. پرخاصیت. [پُ یَ] (ص مرکب) که خاصیت بسیار دارد. مفید. سودمند. (1) - صفت مفعولی در مقام فاعلی.