پرخروش

«لغت نامه دهخدا»

[پُ خُ] (ص مرکب) پرغوغا. پرآواز :
جهان گشت ز آواز او پرخروش
برانگیخت گرد و برآورد جوش.فردوسی.
همی کوه پرناله و پرخروش
همی سنگ خارا برآمد بجوش.فردوسی.
زمین پرخروش و هوا پر ز جوش
همی کر شدی مردم تیزهوش.فردوسی.
همه سیستان زو شود پرخروش
وزو شهر ایران برآید بجوش.فردوسی.
ورا کشته دیدند و افکنده خوار
سکوبای رومی سرش برکنار
همه رزمگه گشت زو پرخروش
دل رام برزین پر از درد و جوش.فردوسی.
به ایران زن و مرد ازو پرخروش
ز بس کشتن و غارت و جنگ و جوش.
فردوسی.
پرخش.
[پَ رَ] (اِ) پرَخج. پرخچ. فرخچ. فرخج. فرخش. کفل اسب. پشت اسب. (حاشیهء فرهنگ اسدی نسخهء نخجوانی). کفل و ساغری اسب و استر و غیره. (برهان). در لغت نامهء منسوب به اسدی آمده است: پرخش کفل باشد. منجیک گوید :
راست چو پرخش بچشمم آید لرزان [ کذا ]
همچو سرماست وقیه وقیه بریزم [ کذا ] .
چنانکه ملاحظه میشود این کلمه در شعر منجیک پرخ است بسکون راء بضمیر غایب پیوسته و به فتح پ و فتح راء بر وزن بدَخش نیست. و باز در همان جا بیت دیگری بی نام شاعر برای همین لفظ با همین معنی آورده است :
پرخشش بکردار تابان درخشی
که پیچان پدید آید از ابر آذر.
و بطوری که مشهود است لفظ پرَخش در اینجا بر وزن بدَخش و بمعنی سیف و شمشیر است. در تاریخ بیهقی آنگاه که یکی از بویهیان بقصد استخلاص ری آمده بود بزمان مسعودبن محمود غزنوی گوید: و حسن [ ... سلیمان ] گفت، دهید و حشمتی بزرگ افکنید بکشتن بسیار که کنید تا پس از این دندانها کند شود از ری و تیز نیایند مردمانِ حَسن، رخش برگذاردند و کشتن گرفتند... کلمهء رخش در اینجا بگمان من مصحف کلمهء پرخش بیت دوم و بمعنی شمشیر است.
از حاصل بحث فوق و دقت در معانی بیت منقول در لغت نامهء اسدی و ابیات ذیل، این معانی برای پرخش درنظر می آید:
|| کفل در مطلق حیوان :
همی تا کیم کرد باید نگاه
به پشت و پرخش(1) غلیواژ و رنگ.
مسعودسعد.
|| کفل اسب :
بور شد چرمهء تو از بس خون
که زدش بر پرخش و بر پهلو.مسعودسعد.
دیوسیرت سروش نصرت بخش
ببرسینه پلنگ رخش پرخش.مختاری.
|| شمشیر :
پرخشش بکردار تابان درخشی
که پیچان پدید آید از ابر آذر.
(از لغت نامهء اسدی).
پرخشم.
[پُ خَ] (ص مرکب) غضبناک. خشمناک. غضوب :
سواران چو شیران جسته ز غار
که باشند پرخشم روز شکار.فردوسی.
سیه چشم و پرخشم و نابردبار
پدر بگذرد او بود شهریار.فردوسی.
همی بود ترسان ز آزار شاه
جهاندار پرخشم و او بی گناه.فردوسی.
جهاندار پرخشم و پرتاب بود
همی خواست کاید بدان ده فرود.فردوسی.
پیامی درشت آوریده به شاه
فرستنده پرخشم و من بی گناه.فردوسی.
سپهبد سوی پارس بنهاد روی
همی رفت پرخشم و دل کینه جوی.
فردوسی.
بدست اندرون داشت گرز پدر
سرش گشته پرخشم و پر��ون جگر.
فردوسی.
- پرخشم و جنگ؛ پُر پرخاش. پرتوپ و تشر :
یکی نامه فرمود پرخشم و جنگ
پیامی بکردار تیر خدنگ.فردوسی.
تأق. احبیباط؛ پرخشم شدن.
اکتیتاء؛ پرخشم گردیدن. (منتهی الارب).
پرخشمی.
[پُ خَ] (حامص مرکب)غضبناکی. خشمناکی. تأقه. شدت غضب. سختی غضب.
(1) - ن ل: پرخج.
اینستاگرام جدول آنلاین
کانال تلگرام جدول آنلاین

موارد بیشتر