«لغت نامه دهخدا»
[پُ خُ] (ص مرکب) (چشم...) که بچشم شراب خوردگان ماند : بدیده چو قار و برخ چون بهار چو می خورده ای چشم او پرخمار. فردوسی. در چشم پرخمار تو پنهان فسون سحر در زلف بیقرار تو پیدا قرار حسن.حافظ. || با اثر شراب. مخمور. خمارزده : دگر روز شبگیر هم پرخمار بیامد تهمتن بیاراست کار.فردوسی. و رجوع به خمار شود. پرخنده. [پُ خَ دَ / دِ] (ص مرکب) (لب...) سخت خندان : لب سام سیندخت پرخنده دید همه بیخ کین از دلش کنده دید.فردوسی. پرخو. [پَ خَ] (اِ) حواطه. (السامی فی الاسامی). جُوبه. (صراح اللغه). جائی باشد که در کنج خانه ها سازند و پر از غله کنند. (برهان). نوعی انبار است که در خانه ها از تخته و گل کنند ذخیره کردن غله را : کند مُدَخّرِ قدرش گه ذخیرهء جود بجای خُنب نطاقات چرخ را پرخو.آذری. - پَرخَو کردن؛ فرخو کردن. بریدن و هموار کردن شاخه های زیادتی درخت. پیراستن درختان یعنی بریدن شاخه های زیادتی آنرا تا به اندام نشو و نما کنند. (برهان). || در بعض نسخ به پرخو معنی شادمانی نیز داده اند. (شعوری). و رجوع به فرخو شود.