پردختنی

«لغت نامه دهخدا»

[پَ دَ تَ] (ص لیاقت)پرداختنی. لایق پرداختن. از در پردختن. شایستهء پرداختن :
چو آمد گه بار پردختنی
که گردد تن آسان ز ناخفتنی.فردوسی.
پردخته.
[پَ دَ تَ / تِ] (ن مف) پرداخته. اداشده. تأدیه شده. || پرداخته. تهی. خالی. مخلی. صافی :
نه از دل بر او خواندند آفرین
که پردخته از تو مبادا زمین.فردوسی.
پیاده شدند آن سران سپاه
که از سنگ پردخته مانند چاه.فردوسی.
چو گرگین به درگاه خسرو رسید
ز گردان در شاه پردخته دید.فردوسی.
چو مهتر سراید سخن سخته به
ز گفتار بد کام پردخته به.فردوسی.
از آهو سخن پاک و پردخته گوی
ترازو خردساز و بر سخته گوی.اسدی.
|| فارغ. آسوده. فارغ شده از جمیع علائق و عوایق. (برهان) :
زبانش چو پردخته شد ز آفرین
ز رخش تکاور جدا کرد زین.فردوسی.
چو زین باره گفتارها سخته شد
نویسنده از نامه پردخته شد.فردوسی.
چو پردخته شد زآن بیامد دبیر
بیاورد مشک و گلاب و حریر.فردوسی.
بهر کاره در شیر چون پخته شد
زن و مرد از آن کار پردخته شد.فردوسی.
ز زادن چو آن دیو پردخته شد
روانش از آن دیو پدرخته شد.فردوسی.
بر او آفرین کرد [ سیاوش ] بردش نماز
سخن گفت با او سپهبد [ کاوس ] براز
چو پردخته شد هیربد را بخواند
سخنهای شایسته چندی براند
سیاووش را گفت با او برو
بیارای دل را بدیدار نو.فردوسی.
وزآن گور پردخته گرد دلیر
همه خورد تنها و نابوده سیر.اسدی.
|| تمام. انجام گرفته. انجام یافته. تمام شده. بپایان رسیده. به آخر رسیده. کمال یافته. ساخته. و رجوع به پردخته شدن شود. || خلوت. خالی. رجوع به پردخته کردن شود :
چو پردخته شد جای بر پای خاست
نیایش کنان گفت کای شاه راست
خرد بر دلم راز چونین گشاد
که هستی تو جمشید فرخ نژاد.اسدی.
|| ساخته. آماده. حاضر. مهیا. مرتب. ترتیب یافته. ترتیب داده. || جلاداده. صیقل زده. || آراسته. زینت داده. || سرگرم. مشغول. درساخته. مشغول شده. اشتغال یافته. مشغول گردیده. (برهان). || انگیخته. || ترک داده. || دورکرده.
- پردخته شدن؛ تمام شدن. به آخر رسیدن. به انجام رسیدن. بپایان رسیدن :
چو بازارگان را درم سخته شد
فرستاده را کار پردخته شد.فردوسی.
بفر سپهدار فرخنده فال
شد آن شهر پردخته در هفت سال.اسدی.
چو پردخته شد نامه را مهر کرد
فرستاد گردی شتابان چو گرد.اسدی.
بگفت این سراسر یهودا نوشت
چو پردخته شد نامه را درنوشت.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- || خالی شدن. تهی شدن. صافی شدن. مخلی شدن. پاک شدن. پاک گردیدن :
چو پردخته شد از بزرگان سرای
برفتند به آفرید و همای.فردوسی.
بآذرمه اندر بدو روز هور
که از شیر پردخته شد پشت گور.فردوسی.
- || فارغ شدن. آسوده شدن. فارغ گشتن از. فراغت یافتن از :
نویسنده پردخته شد ز آفرین
نهاد از بر نامه خسرو نگین.فردوسی.
چو پردخته شد زآن دگر ساز کرد
در گنج گرد آمده باز کرد.فردوسی.
چو پردخته شد ماه برپای خاست
نیایش کنان گفت کای شاه راست.فردوسی.
سپیده چو از کوه سر بردمید
طلایه سپه را بهامون ندید
بیامد بمژده بر شهریار
که پردخته شد شاه ازین کارزار.فردوسی.
پردخته کردن.
[پَ دَ تَ / تِ کَ دَ](مص مرکب). خالی کردن. تهی کردن. صافی کردن. مصفی کردن :
بدو گفت پردخته کن سر ز باد
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد.فردوسی.
برین گفته ها بر تو دل سخته کن
دل از ناز وز تخت پردخته کن.فردوسی.
من از راز پردخته کردم دلم
از آن پادشاهی همی بگسلم.فردوسی.
برت را به ببر بیان سخته کن
سر از خواب و اندیشه پردخته کن.
فردوسی.
از آن بدکنش دیو روی زمین
بپرداز و پردخته کن دل ز کین.فردوسی.
ز بیگانه پردخته کردند جای
نشستند و گفتند هرگونه رای.فردوسی.
پردخته گشتن.
[پَ دَ تَ / تِ گَ تَ](مص مرکب) خالی گشتن. صافی گشتن. تهی شدن :
بسوی حصار اندر آورد پای
در آن راه ازو گشت پردخته جای.فردوسی.
چو نرسی بشد هفته ای برگدشت
دل شاه از اندیشه پردخته گشت.فردوسی
پردخته ماندن.
[پَ دَ تَ / تِ دَ] (مص مرکب) خالی ماندن. تهی ماندن. صافی ماندن. خالی شدن. تهی شدن. صافی شدن :
سپهبد چنین کرد یک روز رای
که پردخته ماند ز بیگانه جای.فردوسی.
مگر تا یکی چاره سازد نهان
که پردخت ماند ز مردم جهان.فردوسی.
کجا گفت بودش یکی پیش بین
که پردخته ماند ز تو این زمین.فردوسی.
چو دیوان بدیدند کردار اوی
کشیدند گردن ز گفتار اوی
شدند انجمن دیو بسیار مر
که پردخته ماند از او تاج زر.فردوسی.
که پردخته مانده همی جای او
ببردند پرمایه بالای او.فردوسی.
پردخوری.
[ ] (اِخ) رجوع به طایفهء چرام شود.
اینستاگرام جدول آنلاین
کانال تلگرام جدول آنلاین

موارد بیشتر