«لغت نامه دهخدا»
[پَ] (اِ) کف دهان و خیوی دهان باشد. (فرهنگ اوبهی) : قی اوفتد آنرا که سر و روی تو بیند زان خلم و از آن پفچ چکان بر برو بر روی. شهید. و رجوع به بفج شود. پفخم. [پَ خَ] (ق) در بعض لغت نامه ها و از جمله شعوری آمده است که این کلمه بمعنی بسیار است و بیت ذیل را شاهد آورده اند : بدان ماند بنفشه بر لب جوی که در آتش زنی گوگرد پفخم.منجیک. لیکن این کلمه بفخم است با بای موحده مکسوره نه پِ. و باء جزء کلمه نیست و اصل فخم است بمعنی بسیار. رجوع به فخم شود. پفره. [ ] (اِ) در لغت نامهء شعوری بنقل از لغت نامهء نعمه الله بمعنی آلت جولاهگان آمده است. لکن صحیح آن بفتره است. رجوع به بفتره شود.