«لغت نامه دهخدا»
[یَ / یِ] (نف مرکب، اِ مرکب، ق مرکب) پوی پوی. شتاب شتاب. یعنی پوینده بطور پویه که رفتار مخصوص باسب است، یا هاء آن بدل از الف باشد، پس در اصل پویاپوی باشد. (آنندراج): فکندی مرا در تک و پویه پوی بگرد جهان اندرون چاره جوی.فردوسی. وزآن پس بدان لشکر خویش روی نهاد و همی رفت در پویه پوی.فردوسی. بره گیو را دید پژمرده روی همی آمد آسیمه و پویه پوی.فردوسی. وز آنجا بزد اسپ و برگاشت روی بنزدیک گودرز شد پویه پوی.فردوسی. جز از رفتن آنجا ندیدند روی بناکام رفتند پس پویه پوی.فردوسی. همه سوی دستان نهادند روی ز زابل بایران شده پویه پوی.فردوسی. بدو گفت شاه از کجایی بگوی کجا رفت خواهی چنین پویه پوی.فردوسی. همه پیش من جنگجوی آمدند چنان چیره و پویه پوی آمدند.فردوسی. بنرمی بدو گفت کای جنگجوی چرا آمدی نزد من پویه پوی.فردوسی. ط پویه دوان. [یَ / یِ دَ] (نف مرکب) صفت بیان حالت، پویه دونده: فرره؛ بسیار گریزنده و پویه دوان. (منتهی الارب). رجوع به پویه شود.