«لغت نامه دهخدا»
[پَ لَ نِ] (ص مرکب)پهلونسب. از دودهء پهلوانان و بزرگان: که شاید چو ما هر دو پهلونژاد ز کار بشایسته آریم یاد.فردوسی. چو نامه بمهر اندر آمد بداد بدست یکی گرد پهلونژاد.فردوسی. چهارم سپه را بگودرز داد بدو گفت کای گرد پهلونژاد.فردوسی. ط پهلونشین. [پَ نِ] (نف مرکب) مصاحب و مقرب. (آنندراج). یار. همدم: آیینه دار روی تو شرم و حیا بسست پهلونشین سرو تو بند قبا بسست.صائب. ط پهلو نگاه داشتن. [پَ نِ تَ] (مص مرکب) پهلو نگه داشتن. پهلو کردن. دوری کردن.