پیاده

«لغت نامه دهخدا»

"[دَ / دِ] (ص، ق، اِ)(1) آنکه با پای راه سپارد نه با ستور و امثال آن. کسی که بی چاروا و امثال آن و با پای خود راه رود. مقابل سوار و سواره. پیاد. (انجمن آرا). مقابل راکب و فارس. بی مرکب. صاحب غیاث اللغات و آنندراج آرند: مرکب از پی بمعنی پا و آده کلمهء نسبت است زیرا که رفتار از لوازم پاست و پیاده را سر و کار با پاست و برین تقدیر باید بفتح باشد لیکن مشتهر بکسر است - انتهی(2). رَجَل. رَجِل. رَجُل. رَجلان. رِجلان. ماشی. راجل. (منتهی الارب). جریده (در تداول مردم الموت و رودبار قزوین و کلمه را بمعنی تنها نیز بکار برند). این کلمه با مصدر شدن و رفتن و آمدن صرف شود. ج، پیادگان:
گوی بود نامش خشاش دلیر
پیاده برفتی بر نره شیر.فردوسی.
بپیش اندرآمد یکی خارسان
پیاده ببود اندر آن کارسان.فردوسی.
چو گرسیوز آمد بدرگاه اوی
پیاده بیامد از ایوان بکوی.فردوسی.
کنون دست بسته پیاده کشان
کجا افسر و گاه گردنکشان.فردوسی.
پیاده فرستاد بر هر دری
بجنگ اندرآمد گران لشکری.فردوسی.
پیاده همی راند تا رود شهد
نه پیل و نه تخت و نه تاج و نه مهد.
فردوسی.
پیاده بیامد به بیت الحرام
سماعیلیان زو شده شادکام.فردوسی.
سوار و پیاده همی برشمرد
نگه کرد تا کیست سالار گرد.فردوسی.
پیاده بیاورد و چندی سوار
هر آنکس که بود از در کارزار.فردوسی.
پیاده شو، از شاه زنهار خواه
بخاک افکن این گرز و رومی کلاه.
فردوسی.
پیاده همه پیش اندر دوان
برفتند بر خاک و تیره روان.فردوسی.
بکوشیم چون اسب گردد تباه
پیاده درآییم در رزمگاه.فردوسی.
پیاده سپهبد پیاده سپاه
پر از خاک سر برگرفتند راه.فردوسی.
پیاده شود مردم رزمجوی
سوار آنکه لاف آرد و گفتگوی.فردوسی.
چنین گفت پیران از آن پس بشاه
که نتوان پیاده شدن تا سپاه...فردوسی.
پر از شرم رفتند هر دو ز راه
پیاده دوان تا بنزدیک شاه.فردوسی.
پیاده شوم سوی مازندران
کشم خود و شمشیر و گرز گران.فردوسی.
چو آمد بنزدیک شاه و سپاه
فریدون پیاده بیامد براه.فردوسی.
پیاده بیامد بنزدیک اوی
بدو گفت کای مهتر نامجوی.فردوسی.
پیاده مرا زآن فرستاده طوس
که تا اسب بستانم از اشکبوس.فردوسی.
همانگاه گیو دلاور رسید
نگه کرد و او را پیاده بدید.فردوسی.
بخواری ببردش پیاده کشان
دوان و پر از درد چون بیهشان.فردوسی.
عدو پیاده بود خشم تو سوار دلیر
پیاده را بتواند گرفت زود سوار.فرخی.
از ارغوان کمر کنم از ضمیران زره
از نارون پیاده و از ناروان سوار.منوچهری.
وگر خان را بترکستان فرستد مهر گنجوری
پیاده از بلاساغون دوان آید به ایلاقش.
منوچهری.
سوار بود بر اسبان چو شیر بر سر کوه
پیاده جمله بخون داده جامه را آهار.
عنصری.
منم همچون پیاده تو سواری
ز رنج پایم آگاهی نداری.(ویس و رامین).
و سیصد پیادهء گزیده... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص352). یا برابر نباشد ظاهر گفته ام با باطن و کردارم، پس لازم باد بر من زیارت خانهء خدا که در میان مکه است سی بار پیاده نه سواره. (تاریخ بیهقی ص 319). امیر از هرات برفت با سوار و پیادهء بسیار. (تاریخ بیهقی).
پیاده سلاح اوفتاده ز دست
بزیر سواران شده پای خست.
پروین (از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
پیاده چو دیوار بر پای، پیش
سواران در آمد شد از جای خویش.اسدی.
وگر خیل دشمن پیاده بود
صف رزم بر دشت ساده بود.اسدی.
بجنگ ار سوار ار پیاده بدی
جهان از یلان دشت ساده بدی.اسدی.
هر که پیاده بکار نیستمش
نیست سواره هم او بکار مرا.ناصرخسرو.
پیاده به بسی از خر سواری
تهی غاری به از پرگرگ غاری.
ناصرخسرو.
گاه سخن بر بیان سوار فصیحیم(3)
گاه محال سفر(4) پیاده و لالیم.ناصرخسرو.
چو پیش عاقلان جانت پیاده ست
نداری شرم از رفتن سواره.ناصرخسرو.
راه مخوف باشد از پیاده دزد. بیشترین دیههاء آن مختل است. (فارسنامهء ابن البلخی ص124).
دارم از اشک پیاده ز دم سرد سوار
در سلطان فلک زین دو حشر درگیرم.
خاقانی.
بر هر چه در زمانه سواری به نیکویی
جز بر وفا و مهر، کزین دو پیاده ای.
خاقانی.
پیاده نباشم ز اسباب دانش
گر اسباب دنیا فراهم ندارم.خاقانی.
ترا دل بر دو خر بینم نهاده
نترسی کز دو خر گردی پیاده.عطار.
پای مسکین پیاده چند رود
کز تحمل ستوه شد بختی.سعدی.
خواب نوشین بامداد رحیل
باز دارد پیاده را ز سبیل.سعدی.
ترا کوه پیکر هیون میبرد
پیاده چه دانی که خون میخورد.سعدی.
عامی متعبد پیادهء رفته است و عالم متهاون سوار خفته. (گلستان). پیاده ای سر و پا برهنه از کوفه با کاروان حجاز همراه ما شد. (گلستان).
تو دستگیر شو ای خضر پی خجسته که من
پیاده میروم و همرهان سوارانند.حافظ.
چون طفل نی سوار بمیدان روزگار
در چشم خود سواره ولیکن پیاده ایم؟
ط - امثال:طالهی نان سواره باشد و تو پیاده.ظ
طاینقدر خر هست و ما پیاده میرویم.ظ
طپیاده شو با هم راه برویم.ظ
طسواره از پیاده، سیر از گرسنه خبر ندارد.ظ
طهزار سواره را پیاده میکند.ظ
ترتور؛ پیادهء سلطان که بی وظیفه همراه باشد. (منتهی الارب).
- پای پیاده؛ رفتنی بسختی و رنج، بی هیچ استفادت از مرکوب، بی هیچ برنشستی: پای پیاده تا قم رفتم؛ هیچ بر ننشستم.
||غیر راکب. که بر مرکبی سوار نباشد. در حال پیادگی. مقابل سواره:
به دل گفت گیو این بجز شاه نیست
چنین چهره جز از درِ گاه نیست
پیاده بدو تیز بنهاد روی
چو تنگ اندرآمد بنزدیک اوی.فردوسی.
بزرگان پیاده پذیره شدند
ابی کوس و طوق و تبیره شدند.فردوسی.
ط ||مردم بیسواد یعنی علم و فضل کسب نکرده. (برهان). کم مایه. ناآزموده: داودبیک بومحمد غاری(5) مردی سخت فاضل و نیکوادب و نیکوشعر ولیکن در دبیری پیاده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص139). درین حضرت بزرگ... بزرگانند، اگر براندن تاریخ این پادشاه مشغول گردند... بمردمان نمایند که ایشان سوارانند و من پیاده. (تاریخ بیهقی). گفتند بوسهل را باید گفت تا نسخت کند که دانستندی که او در این راه پیاده است. (تاریخ بیهقی ص644). ط ||سست. ضعیف. عاجز:
بداد و بگاد است میل تو لیکن
به دادن سواری به گادن پیاده.سوزنی.
ط ||که بر نگین ننشانده بود (احجار نفیسه). نگینی که در خانهء انگشتری و مانند آن تعبیه نکرده باشند. (آنندراج). و بدین معنی سنگ پیاده (و مقابل آن: سنگ سوار) نیز گویند. ||پر برنیاورده: ملخ پیاده؛ ملخ بومی که بیشتر بجهد و طیران دراز ندارد. غوغاء. (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات). ملخ که بدون پر از جا بجهد و آن غیر پرواز است. (آنندراج). صاحب ملخص اللغات یعنی حسن خطیب کرمانی گوید: العراده؛ ملخ پیاده. و صاحب صحاح گوید: العراده کسحابه؛ الجراده الانثی(6). ||جنس کوتاه از درختان زیرا که پیاده نسبت به سوار کوتاه و پست میباشد. (آنندراج):
قدی چو سرو پیاده، سری چو کندهء گور(7)
لبی چو کشتهء آلو، رخی چو پردهء نار.
سوزنی.
ط ||از انواع بید. نوعی از درخت بید و تاک انگور. (برهان). نوعی از بید و ظاهراً آنهم در نوع خود پست خواهد بود. (آنندراج):
از پی بید پیاده در بهار خلق تو
بادهای دی عنان اشهب عنبر کشند.
ط - سرو پیاده؛ مقابل سرو سواره. سرو کوتاه قامت.
- گل پیاده؛ از اقسام گل سرخ رزای(8)(لاطینی) است:
گر کند خلق ترا شاعر مانند بگل
نه پیاده دمد از شاخ گلی، نی رعنا.
مختاری.
گل پیاده مدانش که از کمال شرف
کمیت سرکش اقبال را سوار آمد.
احمد کشائی مستوفی.
جایی که بره کنند گلگشت
در کوچه دمد گل پیاده.امیرخسرو.
مرحوم قزوینی در حواشی لباب الالباب عوفی (ج 1 ص326) در شرح بیت ذیل از جمال الدین محمد بن نصیر (ج 1 ص117) نوشته اندط:
لاله رفت ارچه پای در گل بود
گل اگر چه پیاده بود رسید.
گل پیاده هر گلی را گویند که آن را درختی نباشد چون نرگس و لاله و نحو آن. این معنی برای بیت فوق مورد تأمل است.
ط - ناخوشی پیاده؛ مرض مزمن(9)، مقابل سواره، مرض حاد(10): سل پیاده؛ مقابل سل سواره.
||ملازم. فراش قاضی. فراش احضار؛ پیادهء قاضی، ابومریم(11):
چون پیادهء قاضی آمد این گواه
که همی خواند ترا تا حکم گاه
مهلتی خواهی تو از وی درگریز
گر پذیرد شد و گر نه گفت خیز.مولوی.
شُرطیّ؛ پیادهء کوتوال، شُرطی. تؤرور. (منتهی الارب). ط ||نام یکی از مهره های شطرنج که بیدق معرب آن است. (آنندراج). پیاذه. (انجمن آرا). شانزده مهرهء صف پیشین شطرنج هشت در یک سو و هشت در سوی دیگر. هشت مهرهء صف اول هر سوی شطرنج، و حرکت آن یک خانه یک خانه و گاه در آغاز دو خانه است و از چپ و راست زند. بیدق. بذق(12):
پیاده بدانند و پیل و سپاه
رخ و اسب و رفتار فرزین و شاه.فردوسی.
چو شاه شطرنج ار چه قویست دشمن تو
چو یک پیاده فرستی ز خان و مان بجهد.
جمال الدین عبدالرزاق.
نایافته شه رخی ز وصلش یک راه
شد سیم به پیل وار خرج آن ماه
بر دست گرفت کجروی چون فرزین
تا ز اسب پیاده ماندم از وی ناگاه.
جمال الدین عبدالرزاق.
چند پیاده از داستان دستان زنان بر نطع سمع شاه براندند. (سندبادنامه ص160).
پیاده که او راست آیین شود
نگونسار گردد چو فرزین شود.نظامی.
اگر بر جان خود لرزد پیاده
بفرزینی کجا فرزانه گردد.عطار.
کس با رخ تو نباخت عشقی
تا جان چو پیاده درنینداخت.سعدی.
پیادهء عاج عرصهء شطرنج بسر میبرد و فرزین میشود. (گلستان). بند؛ پیادهء فرزین. (منتهی الارب).
ط پیاده آمدن.
[دَ / دِ مَ دَ] (مص مرکب)مقابل سواره آمدن. راه پیمودن بی مرکب. رجوع به پیاده و شواهد آن شود.
(1) - A pied. (2) - این وجه اشتقاق بر اساسی نیست، چه اصل کلمه در پارسی باستان padata (قس: سانسکریت ,padatika ,padati معرب آن بیدق) است. (از برهان قاطع چ معین).
(3) - ظ: سوار و فصیحیم.
(4) - ظ: محال [بضم میم] و سفه.
(5) - بیهقی چاپ آقای دکتر فیاض (ص 144 حاشیه): ادیبک ابومحمد دوغابادی.
(6) - یکی از جاها که دلیلست بر اینکه اول لغت عربی بفارسی نوشته شده همین جاست، عراده ملخ پیاده است یعنی ملخ که بجهد و نپرد یعنی ملخهای بومی و چون عراده را بپارسی ملخ پیاده نوشته اند در نسخه ای پیاده را ماده خوانده و به انثی ترجمه کرده اند. (دهخدا).
(7) - کذا و شاید: دهان چو کندهء گور؟ (8) - Rosa.
(9) - Chronique.
(10) - Aigu. (11) - رجوع به ابومریم شود.
(12) - Pion."
اینستاگرام جدول آنلاین
کانال تلگرام جدول آنلاین

موارد بیشتر