«لغت نامه دهخدا»
[زَ / زِ تَ] (مص مرکب)مجازاً، خوش داشتن : تو طبع و دل را هم شاد و تازه دار همی که خسروی بتو تازه ست و مملکت بتو شاد. مسعودسعد. ||تجدید کردن. از نو بکار بردن. احیا کردن : در توحید زن کآوازه داری چرا رسم مغان را تازه داری؟نظامی. ||مجازاً، خوشروی و خندان بودن. شادمان داشتن چهره. بشاش بودن. خود را شاد و مسرور نشان دادن. روی را تازه ساختن : نشستیم هر دو برامش بهم بمی تازه داریم روی دژم.فردوسی. ما را همی بخواهی پس روی تازه دار تا خواجه مر ترا بپذیرد ز من مگر.فرخی. چشم امید بمژگان تر خود داریم روی خود تازه به آب گهر خود داریم. صائب.