«لغت نامه دهخدا»
[تَ گَ تَ] (مص مرکب) تباه شدن. تباه گردیدن. فاسد و ضایع گشتن. خراب گشتن : چون مغز گوز (جوز) تباه گشته. (ذخیرهء خوارزمشاهی). ||منغص شدن : عیش مسلمانان بدیدن وی تباه گشتی. (گلستان). ||هلاک گشتن : همی گشت بهرام گرد سپاه که تا کیست گشته ز ایران تباه.فردوسی. اگر بنده بودی بدرگاه شاه سیاوش نگشتی بگیتی تباه.فردوسی. چه زیر پی پیل گشته تباه چه سرها بریده به آوردگاه.فردوسی. ||نابود گشتن. در بیت زیر، جدا شدن، بریده شدن، قطع گشتن : هزاران سر مردم بیگناه بدین گفت تو گشت خواهد تباه.فردوسی. -تباه گشتن چشم؛ کور گشتن : و همهء عهد مهدی و هادی در آن مطبق بماند تا رشته بیرون آوردش و چشمش تباه گشته بود. (مجمل التواریخ و القصص). ||مجازاً پریشان گشتن. زار شدن : تا تفرقه کردند بر ضعفا و اهل بیوتات که حال ایشان تباه گشته بود. (تاریخ سیستان). چون حال دل من ز غمت گشت تباه آویخت در آن زلف دل آشوب سیاه زان سان که ز آتش سقر اهل گناه آرند بمار و کژدم از عجز پناه. سلمان ساوجی. - تباه گشتن دل بر کسی؛ مشتاق و شیفته گشتن بدو : گویند که معشوق تو زشت است و سیاه گر زشت و سیاهست مرا نیست گناه من عاشقم و دلم بدو گشته تباه عاشق نبود ز عیب معشوق آگاه.فرخی. - ||بی زار شدن : گر همی شعر نگویم نه از آنست که هست دل من بر تو و بر خدمت تو گشته تباه. فرخی. رجوع به تباه و دیگر ترکیب های آن شود.