«لغت نامه دهخدا»
[تَ هُ تَ بَ] (اِ مرکب، ص مرکب) تار و مار. ترت و مرت. تبست و تباه. خاش و خماش. داس و دلوس. قاش و قماش. سست از کارافتاده. تباه : دریغ من که مرا مرگ و زندگانی تلخ که دل تبست و تباه است و تن(1) تباه و تبست. آغاجی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 36). اگر نه عدل شهستی و نیک رایی او شدی سراسر کار جهان تباه و تبست. سوزنی. رسم و آئین بخیلی جود او منسوخ کرد شد یقین کآن رسم و آئینی تباهست و تبست. سوزنی. چنانست کارم تباه و تبست که نبود مرا نان خورش جز یبست. فرید احول. (1) - ن ل: دین.