تبسم کنان

«لغت نامه دهخدا»

[تَ بَسْ سُ کُ] (نف مرکب، ق مرکب) لبخندزنان. لبخندکنان. در حالت لبخند :
تبسم کنان گفتشان اوستاد
که بر رفتگان دل نباید نهاد.نظامی.
تبسم کنان زیر لب چیزی همیگفت. (گلستان).
تبسم کنان گفتش ای تیزهوش
اصم به که گفتار باطل نیوش.(بوستان).
تبسم کنان دست بر لب گرفت.(بوستان).
اینستاگرام جدول آنلاین
کانال تلگرام جدول آنلاین

موارد بیشتر